- Holdie
- Sunday 13 October 19
- 05:45
- ۵ کامنت
دانشگاهی؟
- نه هفت صبح پاشدم به توی عن چوچک پیام بدم.
دقیقا به همین دلیل پاشدم:)))
نمیدونم:)))) عامیانه ی عن چاچک اهه اهه:))))
دانشگاهی؟
- نه هفت صبح پاشدم به توی عن چوچک پیام بدم.
دقیقا به همین دلیل پاشدم:)))
جدیدنها خیلی وبلاگ مینویسم. این را برای این میگویم چون غیر نوللا و محسن فکر کنم فقط تهمینه اینجا را بخواند و تهمینه هم چون بیان بهش اعلام میکند فقط ا پست آخر باخبر میشود برای همین خواستم غیرمستقیم بیان کنم، وای چقدر خلاق هستم که بیان را در دو معنی به کار بردم وای من چقدر ریل دیل هستم، که پستهای دیگری هم برای ارائه به این جهان فانی دارم. البته دیگر ریدم در جنبه ی غیرمستقیمش. و خیلی پررو هستم. جدیدنها پررو شده ام. پرّرّرّو! جدیدنها در نمیزنم میایم با لگد. جدیدنها جایی نمیروم اینجاام تا ابد. جدیدنها خیلی رومخ و گیر و تو کون نرو شده ام. حتی کیر و تو گون نرو. سعی دارم ا امروز دیگر آدم باشم. میخواهم متحول شوم. میخواهم زیرمخ و ناگیر و تو کون برو بشوم. برایم عجیب است که آدمها به انسان های تو کون نرو میگویند بیا برو تو کونم. فکر کنم دارم بیش ا حد روی عبارات تفکر میکنم و تو کون نرو میشوم. یادم رفت میخواستم با این پست به کجا برسم. "به ممه." مگر به جای دیگه ای هم میخواهی برسی تو؟ "به کون." بله درسته شما برنده ی خوششانس این برنامه اید. این کون چرخ کن الکتریکی خدمت شما. حقیقتن کون چرخ کن الکتریکی خودم هستم اینقدر که کون چرخ کن الکتریکی ام.
دیروز این زیر زیر های بالا را زده بودم و میخواستم به یک جایی یا یک چیزی در ته ماجرا برسم. ولی الآن یادم نمی آید به چی؟ "به پا." درست است درست است. ولی نه جدی نمیدانم به چی؟ به چی نه، اس لاتی اههه اههه.
حالا که تا اینجای پست را ریده ام بگذارید بقیه اش هم دری وری بگویم تا به مرحله ی سیکتیر برسم.
دیشب دستمال کاغذی اتاقم تمام شد. وامصیبتا. فغان. زن هه ملت. زن هه ملت نمیدانم چیست. یعنی یک کلمه است الآن یادم نمی آید. من هر ذلت؟ تر مه زمت؟ مزمز عمه ت؟ نمیدانم. ولی این را میدانم اینجا اصلن کاربرد ندارد و حتی اگر کلمه ی درست هم یادم می آمد استفاده اش اشتباه بود. شاید هم درست بود. هو د فاک کرز؟ شما کرز. آن آقا کرز. شما همیشه کِر میکنید. و کون آدم میگذارید. وقتی شما کر میکنید و کون آدم میگذارید شما کرون میکنید. این یک کار جدید است که یاد گرفته ام ا وقتی آهنگ جاپپین را گوش داده ام. در جاپپین میگویند کاز ون وی جامپین ان پاپین، وی جامپین. بعضی جاها هم جای ان میگویند ایتز. به خاطر آن حالا هر چه میشود آن کار را میکنم. مثلن میگویم شما کیرخرین میکنید و کسگاوین میکنید، شما کیسخارین میکنید. کیسخارین چه است دیگر آخر؟ انگار اسم یک شخصیت پسر در آن داستان های خاکبرسری است. کیسخارین. کیسخارتین مثلن. یعنی یک فردی به نام آرتین که هم کسِ خوار است هم کس خوار است، مثل گیاهخوار و گوشتخوار و اینها، هم زیبا کیس میکند و پولدار و آریایی هم هست و بازوهایش قدر ران من است. حالا این را ول کنیم به ناموستان. دستمال کاغذی اتاقم دیروز تمام شد. رفتم از کمد دستمال کاغذی مان، چون ما یک کمد دستمال کاغذی مان داریم، به کوری چشم حسودها، حسودها یعنی آن هایی که کمد دستمال کاغذی شان ندارند، دستمال کاغذی جدید بیاورم. چون قدیمیه تمام شده بود. اصلن به حرف هایم گوش میدهید یا فقط وقتی پول میخواهید؟ بالاخره بعد از این همه زر، در کمد دستمال کاغذی را باز کردم و دیدم برند دستمال کاغذی مان فرق کرده است و قدر سگ ذوق کردم. یعنی جعبه های دستمال کاغذی را بغل کردم و اشک ریختم و وسط اتاق عر زدم. آخر میدانید، دستمال کاغذی های این دوره مان، یعنی دوره قبلی که خداروشکر تمام شد، خیلی زبر و کیری پیری بودند. زبر سگی بودند. فکر کنم ا بازیافت سنگ پا درستش میکردند. یعنی یک مدت هم سرما خورده بودم و با آن دستمال کاغذی زبرها هی باید فین میکردم و پوست دماغم ا بین رفته بود و قرمز و زخم و زیل و گای سگ بود. و ا کیفیت جق هم میکاهید. مثلن ساعت ها و حتی ثانیه ها جق رضایتبخش میزدم و وقتی تهش در آن دستمال کاغذی های زبر میریختیم کلی رضایتبخشی به رضایتنبخشی تبدیل میشد. چون خیلی زبر و تخمی بود. و انگار آخرش آبت را در کس تمساح میریختی. من دوست ندارم آبم را در کس تمساح بریزم. تمساح زبر است. کس تمساح زبر است. البته ما که رخوردیم روره گردم ریدیم که دست مردم آقای مجری هه هه هه ولی شواهد و قراین این طور معلوم است که آن طور. که این طور، کیر تو کون تراکتور.
حالا چون خیلی فکرتان درگیر است و من میدانم این چیزها برایتان مهم است و نگرانتان میکند باید بگویم که تا وقتی هنوز دستمال کاغذی هایمان زبر بود من آبم را در دستمال لوله ای میریختم. دستمال لوله ای لینا محصول جدید چیتوز.
چیز کیری پیری دیگری که میخواهم راجع بهش صحبت کنم کارهای پدرم است. البته یک کار پدرم است. چون کل کارهایش ا بحث و کره ی زمین خارج است. امروز آمده جلوی من ایستاده و شرتش را تا گردن، که یعنی تا زانو، پایین کشیده و میگوید "امیر من با کونم چیکار کنم؟" میگم "بهم نشونش نده؟"، واقعن نمیفهمم چرا پدر یک آدم باید کونش را به پسرش نشان بدهد. حالا یک بار چند سال پیش اتفاقی ما را در حال جق دیده ای، دیگر دلیل نمیشود هر روز خدا بیایی کس و کونت را به ما نشان بدهی که. به ولله خجالت دارد. به ولله قباحت دارد. گفت نه اینجوری به گای سگ رفته و عرق سوز شده است و اینها. گفتم علی، برادرم، دیروز آن همه نصایح کرد جواب نبود؟ گفت آن ها را انجام دادم ولی فعلن جواب نبوده است. گفتم کتاب های برگ سبز اهه اهه. اصلن نمیدانم چه ربطی داشت کسنمکم. خلاصه یک کمی بعد گوگل کردم عرق ساز شادن کاس و کان و گوگل گفت آیا منظور شما عرق بیدمشک شاد کننده ی چنگیز خان است؟ و من گفتم هه هه هه بامزه. و گوگل قهر کرد و گفت هه هه هه برو با بینگ جونت. و من رفتم با بینگ جونم. چندلر بینگ جونم؛ جولایم آگوستم سپتمبرم.
پست را هم همینجا همینقدر تخمی تخمی میخواهم تمام کنم چون کارهایم مانده است. همان ترجمه مرجمه ها. ترجمان مرجمان چشمت.
که با گریه ات شسته میشود،
تا خانم مولایی هست زندگی باید کرد،
جور دیگر باید زیست،
جور دیگر باید شیمی،
جور دیگر گاج نقره ای.
دلم میخواهست یک پست دیگر هم غیر پست قبلی بنویسم. یک پست آدم حسابی ای. چون پست قبلیم با شلوارک گرگری در کوچه چامپاتکمه زده بود و به دختر جون هایی که رد میشدند میگفت "دخترجوووون!". حقیقتاً آن یک پست لاشی بود و من دوستش نداشتم. این پست را حتی بیشتر دوست ندارم. پست بعدی هم متنفرم و امیدوارم بمیرد مادرسگ. امروز روز خیلی تخمی و گرمی بود. مادرش هم دمار ا روزگارش دربیاید بود. البته الآن دیگر تخمی نیست و فقط گرم است. مثلاً قرار بود پست آدم حسابی ای بنویسم ولی تا اینجا پست حیوان سمیعی ای و فقط کسشرت نوشته ام. هه هه کسشرت:))))) من لباسهایی که میپوشم کسشرت است. و خودم هم هیچ ایده ای ندارم که این یک صفت خوب است یا یک صفت بد است. بیایید خوب در نظرش بگیریم. چون من لباسهایی که میپوشم حقیقتاً کسشرت هستند. یعنی قشنگ و زیبا هستند. خصوصاً آنهایی که پیش دختری که دوستش دارم میپوشم. البته غیر آن ها هم لباسی ندارم. کلاً یک تیشرت مشکی و یک پیراهن سفید با یک طرحی که به ولله اگر بدانم چی و یک شلوار جین و یک شلوار سبز دارم و همین چهار تا را هر دفعه یک جور جدید میپوشم که انگار جدید هستند. اما هه هه هه فکر کردی نمیفهمیم؟ رخوردیم روره گردم ریدیم که دست مردم آقای مجری هه هه هه. حتی تا اینجا هم کسشرت نوشته ام. خیلی هم کلمه ی بیمزه ای است. حقیقتاً من یک کسشرت به تمام معنام.
صحبت از کسشرت شد، کنسرت هم لباس قشنگی است. جای کرست گفتم کنسرت که یک وقت زشت نباشد همچین حرفی را در چنین جای عمومی ای میزنم. من به شخصه کرست، بله "کرست" چون فاک دا پلیس، مشکی را خیلی دوست دارم. یعنی کرست مشکی آنقدر زیبا است که وسط سکس هم نباید دربیاید. البته حالا یکمی آن وسط بند شانه اش دربیاید. یا حالا یکمی پایین کشیده شود. یا حالا دربیاید. یا حالا عقب یک دو بالا پایین سه چهار بالا عقب یک دو یک دو البو آپ سه چهار خانوما با موهاشون بازی کنن یک دو سه چهار پن شیش هفت هشت حالا بالا پایین یک دو.
ا ممه که بگذریم، که حقیقتاً هیچوقت نمیشود گذشت، چند وقتی است هوس چیپس سرکه نمکی، یعنی ساک نزنی اههه اههه، کرده ام. چند دفعه ای رفتم و در یخچال را هی باز و بسته کردم که شاید رفرش شود و درش چیپس بیاید ولی همچین اتفاقی نیفتاد. داداشم گفت چیپس را که در یخچال نمیگذاریم. گفتم در کجا میگذاریم؟ گفت در کمد دیواری. کمد دیواری را باز کردم و فقط لباس بود. و کمی مباس. و بعد جای جای خانه را گشتم و فقط چیپس کیرکه شکری پیدا کردم. به خدای متعال قسم که خیلی بیمزه هستم.
امروز هوا خیلی گرم بود و خیلی سرش ناراحتم. اصلاً برای همین پستم کیری و پیری شد و هفته ی بعد پاکش میکنم. چون پست ها را یک هفته بعد پاک میکنند. طبق روند اداری. روند اداری کونم. به کیرم که اگر با کون گفتن و اینهای درون پستم مشکل دارید. معذرت میخواهم که گفتم به کیرم. به خدا من انسان با ارزش و اکسپنسیوی هستم. یعنی چیپ نیستم. یعنی میگویم من خیلی پسر مودب و کس خواری هستم و کم پیش می آید فحش محش بدهم. آن موقع هم فحش محش کیری میری نمیدهم و فحش های معمولی میدم. من آنقدر فحش های معمولی میدهم که نقی معمولی پسرعمویم اهه اهه.
امروز حال و حوصله ی ترجمه ی آن زیرنویس های فیلم های پرن را نداشتم. یعنی ناناحن و اینها بودم. و بعدش هم خوشحال و اینها بودم. کلن فکر کنم ربطی به حالت احساسی ام نداشتم و فقط حوصله اش را نداشتم. آخر پرن استاری هم که فیلم هایش را ترجمه میکنم عوض شده است. قبلاً یک پسر خوشکل آلمانی به اسم چد بود. و میگفت ایش هایسه چد، فرای فیک موشی. و الآن یک یاروی مکزیکی، اسپانیایی، افغانی، گیرم افتاده است و سخت است تا باهایش ارتباط جنسی برقرار کنم. با فیلمش یعنی. اما خب ا طرفی هم وجداندرد کونم را پاره کرده. همه اش حس میکنم صاحب کارم در حال سکس با منشی اش است و یک دستش به ترجمه و یک دستش به ترممه، هه هه ترممه:))))) است و فکر میکند من نشسته ام دارم ترجمه میکنم اما من فقط دارم جای کونم رو این مبل محکم میکنم. من خدای جای کون روی مبل محکم کردنم. خلاصه که وجداندرد گرفتم و فردا باید بنشینم و این کسشرت ها را انجام دهم. فردا چهارشمبه است و روز شیو است. اکثر روزها روز شیو است چون همیشه امکان سکس یک هوییی وجود دارد. همیشه یعنی تا چهل سال دیگر نعچ نوعچ. ولی خب هر کاری تمرین و ممارست میخواهد. ممارست تا مما رسد اهه اهه. من خیلی بیمزه و ناجذاب هستم. جرج کلونی را دیده اید؟ من برعکسش هستم. من ینولک جرج هستم. "ینولک" انگار یک کلمه ای در قرآن است. به معنی تو آنقدر تخمی هستی که شیطان از شر تو به خدای بخشنده و مهربان پناه میبرد. یادم آمد مادرم ا جرج کلونی خوشش می آمد. همیشه به این فکر میکردم اگر جای پدرم مادرم با جرج کلونی ازدواج کرده بود الآن عجب کسی بودم و دورم پر پر و پاچه آه تتو روی بدنم چند تائه آه بودم. آه. البته اگر مادرم با جرج کلونی ازدواج میکرد حقیقتاً من هیچ عنی نبودم چون معلوم نبود پدر الآنم در آن صورت آن موقع اسپرمش را در کدام زنیکه ی کیری پیری ای میریخت. آنجوری احتمالاً یک موجود تخمی دورم خالی پر و پاچه آه تتو رو بدنم هیچ تائه آه بودم.
حالم ا این پست بهم میخورد. شاید حتی زودتر ا یک هفته ام پاک کنم. فاک دا روند اداری.
چند ساعت پیش داشتم یک حمام پاییزی میگرفتم و حمام پاییزی طلبید که اینجا پست بگذارم. حمام پاییزی را برای این نمیگویم که چون در پاییز در حمام بودم. اسمش حمام پاییزی است چون حس پاییز دارد. شاید به خاطر اینکه در فصل پاییز هستیم و من در حمام بودم. یعنی میدانید؟ حمام ما پنجره و حتی منجره ندارد و وقتی در حمامی هیچ ایده ای ا بیرون نداری. اما به طرز عجیبی بعضی اوقات وقتی در حمامی حس میکنی که بیرون پاییز است. انگار میدانی هوای بیرون زودتر تاریک میشود و چراغ حمام نور پاییزی تری دارد. و پدرت هم به در میکوبد و میگوید جق پاییزی نزن بیا بیرون آب را حرام کردی. البته این یکی را زر میزنم چون من در حمام جق هیچ فصلی ای نمیزنم. جق زدن در حمام مال پسرهای آماتور است. دخترها را نگفتم چون مال آنها اتفاقن حرفه ای و شدیدن جذاب و خدا شرحه شرحه کند بکشد مرا است.
به دلایل عمده ای این همه وقت اینجا پست نگذاشتم. یکی اش این بود که یک عالمه قدر سگ خوشحال بودم. و هنوز هم هستم و اگر حمام پاییزی نمیطلبید عمرن زر زرهایم را برایتان میاوردم. و یکی دیگرش هم این بود که یکی دو پست ا زمان خوشحالیم گذاشتم و ناناحن بودم که وقت نکرده ام بقیه ی پست های زمان خوشحالی ای اینجا بگذارم و یک جورهایی خواستم اینجا را به دست فراموشی بسپارم تا او سی دی ام درد نکند. و دلیل آخر هم اینکه اینجا کلی زر زر کرده ام که دیگر دوستشان ندارم. مثلن از آن همه نق و نوق که سر گله گله دختر زیبارو کرده ام پشیمانم و حقیقتن دیگر آن دخترها هم دوست ندارم. حداقل میدانم دیگر برای سکس نمیخواهمشان. و اگر برایتان ارزشی دارم لطفن دیگر سراغ پست های قدیمی نروید. [هیچ ارزشی ندارد و همه سراغ پست های قدیمی میروند و کیرشان هم نمیتواند بخورد.]
جدیدنها زندگی ام خیلی فرق کرده است. سر کار میروم. البته دقیقنکی و کاملنکی سر کار من نیست، یا حداقل تا امروز نبود. ولی میروم. و یک سری کار مار دارم. چیزهای آلمانی مآلمانی ترجمه میکنم. حقیقتن یک سری فیلم پرن را به فارسی سلیس ترجمه میکنم. آخر خیلی مهم است که وسط خودارضایی به مکالمه ی شخصت های داخل فیلم توجه شود. خصوصن اگر پی او وی ای چیزی باشد. من عاشق فیلم های پی او وی بودم. برای این میگویم "بودم" چون چند وقتی است پرن ندیده ام و امام علی شده ام. یادم است به یکی از بچه های دبیرستان میگفتم من عاشق فیلم پی او ویم چون حس میشود انگار خودت داری اِهِم (من خیلی مودب هستم و نمیگویم کردن.) و دیگر حس خودارضایی نمیدهد و حس سکس میدهد و دوستم میگفت نه من هنوز بچه هستم و باید دو نفر دیگر هم را بکنند (او خیلی بی ادب است و نمیگوید اِهِم.) و من خودراضایی کنم. حالا اینها چه اطلاعات ارزشمندی است که دارم ساده لوحانه و رایگان در اختیارتان میگذارم؟ بروید پراکنده شوید مرغابی ها. اهه اهه. بعضی اوقات خیلی کسکش بیمزه هستم. باقی اوقات دیگر هم کیری بیمزه. خلاصه سر کار مر کار میروم و شکم زن و بچه ام را سیر میکنم. حقیقتن زن و بچه ام شکم مرا سیر میکنند. من هیچ کیر و کاری در رابطه با شکم ملت نمیکنم و فقط یک مصرف کننده ی لعنتی هستم. من برده ی نظام سرمایه داری و لئوناردو دیکاپریو و میسترسم هستم. جدیدنها موهایم را کره ای زده ام و شبیه قارچ شده ام. گوش هایم هم گوشواره کرده ام. و کونم هم کونواره اهه اهه. عکسم را احتمالن در آخر پست بگذارم چون احتمالاً دلتان برای قیافه ی کریه المنظر کیوتم تنگ شده است. من خیلی کیوت هستم. من را با چایی در تولدها میخورند. وای چقدر زر میزنم. تازه یک دوستدختر هم گیر آورده ام که خیلی دوستش دارم. جای تعجبش اینجاست که او هم مرا دوست دارد. تازه با آن دستخط تخمیم هم دوستم دارد. مادرم خیلی سعی کرد با آن دستخطم مرا دوست داشته باشد ولی نهایتن فقط گفت دستخطت چقدر گرد است. نمیدانم دستخط گرد یعنی چی. دستخطم ممه است احتمالن. گرد یعنی ممه. بقیه چیزها نهایتن دایره یا بیضی هستند یا فقط سعی کرده اند گرد باشند. دوستدخترم خیلی زشت است. با اینکه چشمان آبی دارد و شبیه دخترهای آلمانیست. شاید چون اهل آلمان است. به زبان چینی هم مسلط است. موهایش هم نارنجی رنگ کرده. و پاهای زشتی دارد. و ش هایش هم میزند. و چشمان قوی ای دارد. یعنی عینکی نیست. دیگه چی؟ آهان قدش هم کوتاه است. دیروز قرار بود دوست دخترم را ببینم و یک جوش کیری زده بودم. از خواهرم پرسیدم این جوش کیری که زده ام ضایع است؟ و خواهرم گفت نه. نزدیکتر رفتم و گفتم حالا چی؟ گفت نه. گفتم اگر بخواهم بوست کنم چی؟ گفت نه فکر نکنم. گفتم بگذار بوست کنم ببین ضایع است و چندشت میشود یا نه؟ و بعد لب های غنچه شده ام را به لب های خواهرم نزدیک کردم. خواهرم گفت لبهایم را قرار است بوس کنی؟ گفتم هان؟ نه؟! و بعد لپش را ماچ کردم. خواهرم گفت نه ضایع نیست. گفتم معلوم چی؟ معلوم هم نیست؟ گفت نه. گفتم باشد پس من میروم بیران. گفت کجا میروی؟ گفتم با محمدرضا میروم بیران. اسور تو گاد آن د بایبل. گفت باشد و برایم قل هو الله خواند و سمتم فوت کرد. فکر کنم دیگر لو رفت که دارد دیوخ میگویم. یعنی خوب داشتم پیش میرفتم ها. اما آن قسمتش که "دوستدخترم ش هایش میزند" کار را خراب کرد و بو بردم که از آن خط به بعد دیگر لو رفته ام. آخر واضحانه است که من عرضه ی پیدا کردن این مدل دوستدخترها که ش هایشان بزند را ندارم. کلن عرضه ی پیدا کردن هر نوع دوست دختری. شاید دوسدختری که گ هایش بزند. آخر مگر گ هم میزند؟ به هر حال عرضه ی آن هم ندارم. نهایتن فقط بتوانم دوستپسر شوم. به هر حال ولی خوشحال هستم. به دلایلی که نمیخواهم به همین سادگی رو کنم. حالا آخر سر هم معلوم میشود دو تا شاهدخت داره ام ها. البته شما نمیدانید شاهدخت و اینها چه است که. شما گاو ماوید. فقط من که کودتا بازی کرده ام میدانم. شما چه میدانید کودتا چیست. شما خر مرید. ببخشید بهتان توهین میکنم. این کارم ا قصد نیست. ا عمد است. من خیلی بیمزه است میدانم لازم نیست تو چشم و چالم فرو کنید. مگر اینکه آدم خوشکلی چیزی باشید.
پ.ن: عکس هم نذاشتم چون سخت و کون پاره کن بود. قیافه ی کریه المنظرم را خودتان تصور کنید. و جق ناراحت بزنید.
There's a girl named Molly
which I fuckin love her so fuckin much
I mean I love her more than Bob Marley
cause she's so amazing like apple watch
اون اولش رو که کوچیک نوشتم مثلن اینجوری در نظر بگیرین که مثل این فیلماست که اولش یه تیکه شعر یا متنه بعد شروع میشه:)))
خب. بذارین براتون یه داستانی تعریف کنم. من یه پسرم. یعنی یه مردم. و مردا، میجنگن. مردا برای هر چیزی میجنگن. چیزای متفاوتی که براشون خیلی ارزش داره. بعضیاشون برای خونواده میجنگن. بعضیاشون برای ثروت. بعضیاشون برای شهوت. بعضیاشون برای قدرت. (عن تو خونواده که با بقیه ش هم وزن و قافیه نبود تا سجع بیشتری داشته باشه متنم.) ولی من؟ ولی من برای هیچکدومشون. من برای عشق میجنگم. و البته سکس و دراگ و لغزه ی آخر پیتزا.
من یه پسر تنها و مرموز بودم. یه جنگجو. یه شبح. یه سامورایی. کسی که شبها توی بار بشکه های آبجو رو خالی میکرد و فرداش طرفای نه صبح ا دنیا بیخبر بیدار میشد و جون تموم شهر رو نجات میداد. تازه با یه رهجه ی بریتانیایی غلیظم صحبت میکنم که فقط بازیگرای خاصی اینجوری بلدن صحبت کنن. مثل ترکیب تور و جیسن استاتهام میمونم. هر چی حالا. چند وقتی بود که داشتم نقشه میکشیدم. چند سال. میدونین؟ من یه بچه ی فقیر بی نام و نشون بودم که توی جنگل گم شده بودم. یه روز پادشاه که برای تمرین اسب سواری توی جنگل داشت اسب سواری تمرین میکرد من رو پیدا کرد و بلابلابلا و من شدم یه پسر فسقلی کوچیک که پادشاه به پسراش گفت اینم مثل برادر شما. ولی خب، بیشتر من انگار پادوی پسرای پادشاه بودم. هر کاری میگفتن باید انجام میدادم، و سریعن تازه. سعی میکردم باهاشون دوست باشم، مثل همون برادری باشم که پادشاه گفت، اما اونا اذیتم میکردن و همیشه منو به چشم کوچیک بودن و با چشم حقارت نگاه میکردن. میگفتن شاید اگه خیلی سعی کنی مثل خواهرمون بهت نگاه میکنیم. مسخره م میکردن. ناراحتم میکردن. همیشه حس میکردم که باهاشون فرق دارم، و فرق هم داشتم، و میدونستم هیچوقت دوستم نمیدارن. بهم میگفتن تو بین ما مثل گوسفند سیاه میمونی، و بعدن همون یه ذره دلخوشی ای که داشتمو هم با گفتن جمله ی "و به معنای واقعی کلمه، استعارتن نه." نابود میکردن. بلابلابلا و بزرگتر شدم. پسرای پادشاه داشتن تمرینای نظامی میکردن و ا این مسخره بازیا. با شمشیراشون جیرینگ جیرینگ میکردن و با تیرکموناشون جنیفر لاورنس بازی درمیاوردن و این چیا. به من اجازه ی اینکارو نمیدادن. نهایتش این بود که میذاشتن غلاف شمشیراشونو نگه دارم یا پرنده ول کنم هوا تا بهش شلیک کنن. وسط حرکتاشون پسر بزرگتر پادشاه با کون خورد زمین و من کلی خندیدم. یعنی پسر، نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم:)))) اشک ا چشمام داشت میومد ا خنده و دولا شده بودم و دستام روی زانوهام بود و ا ته دلم میخندیدم. بقیه همه ساکت شده بودن و بهم با تعجب و عصبانیت نگاه میکردن و خنده مو گستاخانه ترین واقعه ی تاریخ میدونستن. به زور خنده مو نگه داشتم، ولی فقط باعث شد که شدیدتر بخندم. پسر بزرگتر پادشاه ا زمین بلند شد و گفت چطور جرات میکنی؟ ولی این اوضاع رو بدتر کرد چون پشت سرش میشد جای باسنشو دید که روی گل زمین حکاکی شده و من شدیدتر ا همیشه میخندیدم. نهایتن پسرای پادشاه بهم حمله ور شدن، اما من ا خودم دفاع کردم و نذاشتم بهم آسیبی بزنن. حالا پسرای پادشاه ا قبلم ازم بیشتر متنفر بودن؛ برای همین مخ پادشاهو زدن که توی حموم فین کاشان کارمو یه سره کنن. وقتی جق میزدم گیرم انداختن و به دلیل بی عفتی تبعیدم کردن به یه جای خیلی دور. و من چند وقته که دارم نقشه میکشم تا برگردم و بجنگم. ولی نه برای انتقام، نه برای غنیمت، و نه برای تاج و تخت، گفتم که، برای عشق. توی مرتفعترین قسمت قصر یه دختری زندانیه. یه دختر خوشکل با موهای طلایی بلند. و من قراره نجاتش بدم. بعد کلی فکر و برنامه ریزی سوار اسبم میشم و به سمت قصر میرم. ا گرمای سوزان و برف و بوران میگذرم. ا جنگلای ترسناک. ا شبای تاریک. ا روزای روشن خداحافس. هر موجود پلید و قوی ای که بگین شکست میدم تا به قصر میرسم. چنت صت هزار سربازو شکست میدم و به پایین ساختمونی میرسم که دختر موطلایی توش زندانیه. باید ا ساختمون برم بالا ولی به اینجاش دیگه فکر نکرده بودم که چجوری. شاید بگین خب برو تو و ا پله ها برو ولی خب من چندصدهزار سربازو شکست دادم ولی هیچکدومشون کلید نداشتن. خلاصه کلی سعی میکنم ا این دیوار کاملن صاف و بدون هیچ جای ترک و برآمدگی برم بالا. یعنی دیواره کاملن مثل کون بچه صاف و صیغلی بود. یعنی در این حد که فکر کنم معمار وقتی این قسمتو تموم کرده گفت خب حالا پودر بچه بزنین بهش. خلاصه یکم تلاش میکنم. هی میپرم و دیوارو بغل میکنم و سُر میخورم. آخرسر اون سرشو ا پنجره میاره بیرون. کلی ذوق میکنم. بهم میخنده. میره عقب، و همه ی موهاشو میندازه پایین. موهای طلاییش که کلی متره. ذوق زده موهاشو میگیرم و میرم بالا. به پنجره میرسم و میرم توی اتاقش. میگم مرسی به خاطر موها. با ذوق میاد بغلم کنه. بغلم میکنه و من خشکم میزنه. شروع میکنه به تند تند حرف زدن. نمیدونم ا اینکه چند وقته اون توئه و چقدر تنهائه و چقدر خوشحاله من اومدم و اینا. بیحوصله میگم باشه باشه بسه زر نزن. میخوره تو ذوقش و ساکت میشه. با بغض میگه یعنی برای نجات من نیومدی؟ میگم نه، اون خانمی که خدمتکار تو بود هنوز هست؟ اون خانمی که خوشکل بود و یه لهجه ی بامزه ای داشت. ناراحت میگه پس برای اون اومدی. آره هنوز هست. فکر کنم الآن توی آشپزخونه باید باشه. میگم مرسی، ناناحن نباش حالا. به در اتاقش نگاه میکنم. دورخیز میکنم و با سریعترین سرعت ممکن سمتش میدوام و با اولین ضربه در راحت باز میشه و ا پله های رو به روش میفتم. با کلی درد برمیگردم بالا و با تعجب میپرسم درت قفل نبود؟ میگه آره. میگم یعنی چی؟ یعنی این همه سال باز بود؟ میگه آره. میگم پس چرا همه فکر میکنن تو حبس شدی؟ میگه چون میخواستم اینجوری فکر کنن که ببینم کی واقعن دوستم داره که بیاد نجا-، وسط حرفش میرم. توی قصر چند تا سرباز رو بدون سرصدا نفله میکنم و به سمت آشپزخونه میرم. وارد که میشم با خیلی ا خِیلی جمعیت خانم رو به رو میشم که دارن کار میکنن. کم کم همه شون متوجه حضور من میشن و ساکت و با ترس نگاهم میکنن. اونو پیداش میکنم. با دیدنش خنده روی لبام میاد. با ذوق میدوام سمتش و اون دستاشو باز میکنه. که بغلم کنه؟ نوچ. وقتی بهش میرسم با چک میخوابونه روی صورتم. میگه خجالت بکش من سن مادرتو دارم میخوای بغلم کنی. میگم حمال کی خواست بغلت کنه؟ میگه ئه نمیخواستی بغلم کنی؟ ببخشینم. و بعد لپم رو، در واقع جای انگشتاش روی لپم رو، ماچ میکنه. میگم ماللی کجاست؟
یادتونه وقتایی که کوچیکتر بودم؟ و پسرای پادشاه اذیتم میکردن؟ و مسخره م میکردن؟ اون موقع فقط یه نفر قبولم داشت؛ ماللی، دختر یکی ا خدمتکارهای اونجا. کسی که همیشه هر وقت ناراحت بودم و چشمام اشکی بود دستمو میگرفت و یواشکی ا قصر میبردتم بیرون، یه درخت تر و تمیز پیدا میکرد که زیرش بشینیم و برام کتاب میخوند. کتابایی که عکس نداشت ولی اون میتونست جذابتر ا کتابای عکسدار برام تعریف کندشون. اون هیچوقت تنهام نمیذاشت، البته به غیر ا وقتایی که باید کلفتی میکرد و یا من باید کلفتی میکردم. در واقع بیشتر اوقات تنهام میذاشت به اقتضای شرایط اجتماعیمون. ولی خب، میدونین چی میخوام بگم دیگه. اون کسی بود که وقتی کسی قبولم نداشت قبولم داشت و به حرفام گوش میکردم و برای همه ی دردام یه ماچ روی لپ ا طرف خودش تجویز میکرد. و وقتی بود دیگه ناناحن نبودم. و پاهای خیلی قنشگی هم داشت.
اون خانمه بهم میگه که ماللی کجاست. میگه توی زیرزمین داره گونی برنج جا به جا میکنه. یا یه چی دیگه. گوش ندادم که گفت چیکار میکنه. توی زیرزمین اگه با بردپیتم بود برام مهم نبود، فقط میخواستم ببینمش. و آخرسر هم ماللی رو میبینم؛ بعد چند سالی که بهترین چیز زندگیمو نداشتم. و اینجا مثل اونجای فیلمه که وقتی با خونواده تماشا میکنین معذب میشین و نمیدونین ثانیه ش کمه و فقط سقفو نگاه کنین کفایت میکنه یا باید یه هفت هشت بار بزنین جلو.
یه دختری بود به اسم ماللی، که من دوستش داشتم. یه دختری هست به اسم ماللی، که من دوستش دارم. ان شی کالز می بوی فرن تازه شم، ان دت میکس هر کیوتر.
دی اند.
پ.ن: میدونم خیلی داستان شیتی و مسخره ای بود، یا حداقل خودم اینجوری فکر میکنم، ولی باید مینوشتمش. و. همین. نمیدونم.