۹ مطلب با موضوع «طولانی» ثبت شده است

دیجیکالا یه داداش داره مت گالا (اههه ثیهاثهیی) که درسش خوب نبوده به خرید و فروش متآمفتامین روی آورده اههه ایهیهخیی.

زندگی ام فوق العاده کیری است. آن روز تصمیم گرفتم که یک شامپوی درماکلین بگیرم. تبلیغش را در تلوزیون دیدم که میگفت این مدل از عصاره ی ژاپن تهیه شده است و من چون ژاپن دوست دارم مسلمن شامپویی که  عصاره ی ژاپن داخلش باشد هم دوست دارم. البته نمیدانم چطوری از ژاپن عصاره گرفته اند. ژاپن یک کشور است و عصاره گرفتن از آن سخت است. از چیزهای کوچک و عصاره گرفتنی میشود عصاره گرفت. مثلن گیاهان یا گوشت خوراکی یا سبزی ها یا ادویه ها یا ممه. از اینها میشود عصاره گرفت. البته نمیخواستم این شامپویش را بگیرم، چون این شامپویش مخصوص موهای چرب است و ما آلردی یک شامپو مخصوص موهای چرب داریم و دیگر پرن میشود اگر دو تا شامپو مخصوص موهای چرب بگیریم و زیاده روی در استفاده ی شامپوی چرب از بدترین گناهان نزد خداوند است. خلاصه پس از خواندن کامنت ها و پرس و جو تصمیم قاطع گرفتم که فردا به مغازه بروم و یک شامپوی درماکلین برای خودم بستونم. مغازه که اسمش افق کوروش بود، یعنی یکی از افق های کوروش یا شاید هم افق کوروش ها بود، خلوت بود و کارکنانش استرس آور بودند. چون سرشان توی کارشان نبود و سرشان توی کانشان بود و انگار تخفیف مخفیف های ماهانه و اینهایشان بود و خودشان هم مشغول خرید بودند. خیلی عجیب است که وارد یک مغازه بشوی و ببینی فروشنده هایش در حال خرید هستند. اول فکر کردم خب حالا که اینطور است باید بروم و پشت دخل بنشینم و کالاها را با آن دستگاهه دینگ دونگ کنم و پول بگیرم و رسید بدهم. نمیدانم اسمش رسید است یا نه. یعنی فرق فاکتور و فیش و رسید را نمیدانم و از آنجایی که ایرانی ها نصف این چیزها را اشتباه میگویند در تصورم این است که احتمالن اینها را هم اشتباه میگویند ولی حال ندارم اصطلاح درستش را هم پیدا کنم. به هر حال با رسید پیش برویم. خلاصه اول این در فکرم بود ولی بعد گفتم نخیرم به من چه؟ و رفتم پی خرید خودم. به قفسه ی شامپوها رفتم. همه نوعی شامپویی دیده میشد. شامپو مخصوص آقایان. شامپو مخصوص بانوان. شامپو مخصوص این جنسیت زده بازی ها چیه؟ شامپو مخصوص کودکان. شامپو مخصوص فضانوردان (لباس فضانوردی فرندلی). شامپو مخصوص جنازه ها. خلاصه منظورم را فهمیدید دیگه. ولی شامپوی درماکلین پیدا نمیشد. البته با کمی دقت پیدا کردم. آن پایین مایین ها گذاشته بودند. چشم دیدن شامپوی مرغوب ایرانی را نداشتند. فقط دو نوع شامپوی درماکلین آنجا بود. طبق تحقیقاتم چند نوع بود، بیشتر از دو نوع. ولی آن فروشگاه چشم دیدن نوع های دیگر را نداشت و فقط دو نوعش را داشت. با عصاره ی برزیل و با عصاره ی کوه های آلپ. که من عصاره ی کوه های آلپ را برداشتم چون کوه های آلپ مخصوص استفاده ی روزانه است و اگه گذرتان به کوه های آلپ خورده باشد حتمن این را میدانید. عصاره ی برزیلش برای موهای رنگ شده بود. من هم که موهایم رنگ نشده است. خلاصه با شامپوئه در دستم به سمت جایگاه پرداخت رفتم که یارو پشت دستگاه واستاده بود و یک چیز دیگه را دینگ دونگ میکرد هزار ساعت و آخرسر هم گفت برو آن یکی جایگاه پرداخت و من هم رفتم آن یکی جایگاه پرداخت و پرداخت کردم و رسید گرفتم. شاید هم فیش. شاید هم فاکتور. و به خانه آمدم و کل وجودم پر از ذوق بود که بروم حموم و شامپوی درماکلین به کله ام بمالم و خوشبو و خوردنی بشوم. و همین. تنها دلیل خوشحالی ام یک شامپو خریدن بود؛ چون بقیه ی چیزها دلیل ناراحتی ام هستند. مثلن اتاقم. کلن خانه مان. خانه مان همه ش کر و کثیف و شلوغ است و حتی وقتی هم تمیز هست هیچ چیز جذابی ندارد. همه ی رنگهای وسایلمان کرم و قهوه ای است و من از این رنگها دیگر عنم میگیرد آنقدر که طی این چند سال دیده ام. دوست دارم وسایل خانه مان سبز و طوسی باشند. نور خانه مان تخمی است. جوری که مثلن اگه میخواهیم در هال غذا بخوریم حتی چراغهای بالکن را هم باید روشن کنیم تا یک چسه نور بر سر سفره مان تابیده شود. نور اتاق من که از همه تخمیتر است. یعنی دلگیر است. یک نارنجی بی ذوق و دلگیری است که انگار یزید بالاسرت ایستاده است. خلاقیت به خرج دادم و گفتم برای مقابله با این نور بد بروم ریسه بگیرم ولی اتاقم خودش زشت ترین و عن ترین است و جای زیبایی برای ریسه ندارد و ریسه ها همینطوری سیکیم خیاری اینطرف و آنطرف میگذارم و حالا غیر آن نور یزیدی انگار شمر هم این طرف اتاق بالای سرم ایستاده است. اتاقم دَلَّزَّن است. دلزن یعنی به هم ریخته و شلوغ و کریه و زنا. یعنی میدانید، اتاق من اصلن طوری است که اتاق من نیست. یک میز کامپیوتر/کتابخانه به چه گندگی اینطرف است که برای داداشم است، و یک کمد ساید بای ساید هم آن طرف است که برای خواهر و برادرم است که آن دو هم به چه گندگی. و یک مبل، که طبق معمول به چه گندگی، هم مثل فک دریایی اینور افتاده است که بعنوان تختم استفاده میکنم که نا راحت ترین مبل دنیا است. خلاصه یعنی یک چسه جا آن گوشه موشه ها میماند که هرچقدر هم قشنگ و جینگول و ترگلشان کنم باز هم آن کیرخرهای به چه گندگی مانع زیبایی اتاق میشوند. تازه این را هم نگفتم که این چند وقت مهمان داشتیم و خواهیم داشت و برادرم وسایلش را از پذیرایی (که اتاق برادرم محسوب میشود.) انداخته اینور اتاق من و همان یک چسه جایم هم ازم سلب شده و یک جای چسه تر جا را الآن دارم. یعنی کلن اتاقی ندارم. فقط یک محیطی هست که میشود درش تنها بود و جق زد. از این نظر اتاق است. ولی از این نظر که کاملن وسایل و چیدمان و طراحی خودم درش باشد نعچ نوعچ. یعنی یک آینه ی قدی دارم که بعلت شلوغی اتاق فقط عکس پاسپورتی میشود درش گرفت. خلاصه اتاقم گهسگ ترین است و اگر انقدر اتاق تخمی ای نداشتم الآن موفق ترین انسان کره ی زمین بودم. چون تمام انرژی و ذوق و حرکتم را این اتاق و این خانه میگیرد و ناموفق ترین انسان کره ی زمین میشوم.

و به راستی که نمیدانم چطوری آدمها از توالتهای عمومی استفاده میکنند. یعنی من اخیرن دست و دلم حتی به استفاده از دستشویی های خانه مان نمیرود و یک دستشویی مال مال خودم میخواهم. البته خواهرم آن یکی دستشویی را سر و سامان داد و خوشبوکننده ی انبه ای داخلش گذاشت و هندواش کریمی گرفت و دم به دیقه آنجا بودم و من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافم برم توی اون دستشوییمون هندواش کریمی بمالم از گردن تا نافم و خلاصه دستشویی نگو ماه بگو تا آنکه پدرم هم به آن دستشویی رفت و الآن وایب چرنوبیل میگیرم و دیگر نمیخواهم. دلم یک اتاق شخصی و یک توالت/حمام شخصی با چیدمان ساده و رنگبندی سبز و طوسی میخواهد.

آخ که دیگه ویفر توتفرنگیس عشق تو نابودم کرد

چند روزی نشده و حتی یک هفته هم نشده که چند روزی است که دارم انیمه ی د دیزسترس لایف آف سایکی کوسوئو را میبینم. انیمه ی سایکی کوسوئو خیلی بامزه است و من خیلی میخندم. من خیلی ضعیف هستم و بعضی وقتها که زیاد میخندم تفم میریزد روی تیشرتم و نمیتوانم جمعش کنم. من خیلی ضعیف هستم. من حتی آنقدر ضعیف هستم که تیشرتم هم میریزد روی شرتم. روی شرت چون من در خانه شلوار و شلوارک و ا این قبیل لباسها نمیپوشم و نه به حجاب اجباری در خانه. امشب هم برنامه ام همین بود که بنشینم و انیمه هه را ببینم. کنارم یک ویفر توتفرنگی گذاشتم. من آنقدرها ویفر دوست ندارم چون خشک هستند و شیرین هستند و همه اش خورد میشوند و لای کانمان میریزند و باید آدم خودش را جاروبرقی بکشد و من حوصله جاروبرقی کشیدن نه. ولی این طمعش توتفرنگی بود و من حتی کیر با طعم توتفرنگی را هم میخورم؛ چون توتفرنگی ها دیگر خوشمزه نیستند و خوراکیهایی هم که مزه ی توتفرنگی دارند دراصل اصلن مزه ی توتفرنگی ندارند و نمیدانم چه مزه ای دارند ولی هر مزه ای که دارند و آن مزه اسمش توتفرنگی است خوشمزه است. خلاصه ویفر توتفرنگی را کنارم گذاشتم و یک دانه ازش خوردم. خوبی ویفره آن بود که اصلن خورد نشد و هیچی نریخت. اما خیلی تشنه ام شد. اما خیلی تمبل بودم که پاشم بروم آب بخورم برای همین یک دانه ی دیگر هم برای رفع تشنگی خوردم و حالا تشنه ترم. اکنون که اینها را مینویسم اصلن یک چس مثقال هم ا انیمه را ندیده ام چون فائزه پیام داد. فائزه دوست قدیمی ام است و من ا دیدنش خوشحال میشوم. برای همین گفتم بیایم این کسشعرها را بنویسم.
ا اینها که بگذریم نوللا موهایش را رنگ من رنگ کرده است، یعنی رنگ رنگ موهای من رنگ کرده است، و خیلی خوشکل است. نمیگویم خوشکل شده است چون آلردی خوشکل بود. و است. بات شی اپرشیییتس ایت. نوللا خیلی خوشکل است و مایه ی خوشحالی ام هست و جارب است که بدانید او در کلاس سوم دبستان برنده ی مدال نقره ی ژیمناستیک 1994 روسیه شده است. اطلاعاتم ا المپیک افتضاح است اما خبر خوش آنجاست که اطلاعات شما هم ا المپیک افتضاح است و هیچوقت متوجه نمیشوید که دروغ گفته ام. راستش را بخواهید این پست را فقط میخواستم به این دلیل بنویسم که بگویم واقعن خوشحالم که نوللا را در زندگی ام دارم و تا حالا چیزی به این قشنگی نداشته ام؛ و هم هم اینکه موهایش را این رنگی کرده واقعن خوشکل است و باید عکسش را روی صورتم پرینت سه بعدی بکنم.
میخواهم بازی سیمز را بریزم و ا طرفی هم نمیخواهم بازی سیمز را بریزم. یعنی حقیقتن من هیچوقت در زندگی ام درست و حسابی سیمز بازی نکرده ام و الآن هم که موقعیتش را ا نظر سیستم مورد نیاز دارم اینجوری هستم که زندگی ام در واقعیت بسیار قشنگ است و حس میکنم اگر به سیمز روی بیاورم زیباییهای زندگی را ا دست میدهم. اما خب ا طرفی هم قسمتهایی ا زیباییهایی زندگی ام هست که فقط صدای جیرجیرک میاید و حوصله ام سرمیرود و سگ توش دلم سیمز میخواد. یک دلیل دیگر هم که نمیخواهم سیمز بازی کنم این است که وسواسی هستم و باید آدمها را خیلی شبیه خودشان بسازم و اگر خیلی شبیه خودشان نشود شکیبایی ام را ا دست میدهم و خسرویم را به دست میاورم اههه اههه و عصبی میشوم و افسردگی میگیرم و باید کون به کون سیگار بکشم. این کون به کون سیگار را داشته باشید خدمتتان تا یک چی دیگر راجع به سیمز بگویم بعد میروم سراغش. یک چی دیگر راجع به سیمز هم این است که اگر بریزم همه اش با سیم هایم سکـ، یعنی ووهوو میکنم و این ووهوو کردنها باعث میشود بگویم اینها که همه اش بازی و الکی هستند و شبیه من و اون هستند کون به کون ووهوو میکنند بعد آنوقت من درواقعیت نشسته ام و غمگین و تنهاام و ووهوو نمیکنم و اگر همت کنم فقط تنهایی و زیر پتو یک دست هوووو میکنم فقط و این چه زندگی بی انصافانه ای است؟ و باعث میشود افسردگی بگیرم. ا طرفی هم شاید بگویید خب ووهوو نکن و باید بگویم اصلن دارم سیمز میریزم که ووهوو کنم وگرنه کال آف دیوتی میریختم و پرن میدیدم و در کوروش به دخترها شماره میدادم ولی نخیر آقا، من یک پسر خجالتی ام که میشم یک پدر خجالتی که راه راستو ول میکنه، با خجالتی قافیه مافیه چه داریم؟
خب برسیم به کون به کون سیگار. ا آن روز که با بچه ها رفتیم بیران یک پاکت سیگار در کیفم مانده است و با اینکه سیگاری نیستم هی دلم میخواهد بکشمش و نمیدانم این چه کرمی است که وجودم را فرا گرفه است. یعنی فقط چون یک پاکت سیگار در خانه مان زنده است و دارد راست راست نشسته است و کسی کاری به کارش ندارد عذابم میدهد و دلم میخواهد بکشم وگرنه همین که روشنش کنم ریه هایم میگیرند و سرطان میگیرم و جوش درمیاورم و کچل میشوم و زنم طلاقم میدهد و شوهرم با کمربند- وای چقدر کس میگم جدی.

حیوونای دریایی وقتی آبدماغشون میاد دلفین میکنن اههه اههه.

من خیلی موجود ناراحتکننده ای شده ام. یا نبودم ولی همین ثانیه که شروع کردم و این جمله را گفتم خودم را دستی دستی ممه های مهستی، نمیدانم چرا این را گفتم. مرا ببخشینم. میخواستم بگویم یا ناراحتکننده ام آلردی یا این حرف که دارم میگویم ناراحتکننده ام مرا ناراحتکننده میکند. ناراحتکننده بودن بد است. همانطور که ناراحتنکننده بودن خوب است. من این اواخر خیلی خوشحال بودم اما حس میکنم امشب کله ام به پاهای اسکارلت جوهانسن خورد. البته در حالت عادی کله تان به پاهای اسکارلت جوهانسن بخورد باید خوشحال بشوید؛ ولی فعلن میبینید که ناراحت شده ام و هیچ غلطی نمیتوانید بکنید.
صورتم کثیف است. جق زده ام و روین میکآپ شده ام. خیلی سکسی شده ام. ولی صورتم کثیف است. یعنی میدانید اصلن ربطی به جق نداشت و صورتم آلردی کثیف بود. و کثیف است، و دلم میخواهد بشورمش ولی صابان صورتم آن روز افتاد تو دستشویی و صابان جدیده صابان داو است و صابان داو بلد نیست آدم را تمیز کند. عرضه ی همین یک کار را هم ندارد. صابان داو خیلی به رطوبت و نرم بودن پوست اهمیت میدهد. آنقدر اهمیت میدهد که پاکیزگی را یادش میرود. باید یکمی سنگ پا رنده کنم و روی صابان داوم بریزم تا متعادل شود. الآن که داشتم به کلمه ی صابان فکر میکردم به اینجا رسیدم که صاحب را اگر تخمی بگویی میشود صاب، و ساب به انگلیسی معنایی مخالف و متضاد صاحب دارد، و اینها همه توطئه های آمریکا است، و اعراب به ما یاد دادند به جای گوروژ گپیر بگوییم کوروش کبیر.
گشنه ام است. چند روزی است نهار نخورده ام چون بداخلاق هستم. صبحها هم دیر پامیشوم و تا حمام بروم و اینها ساعت شده است دوی بعد ا ظهر. و دوی بعد ا ظهر که خانواده میخواهند نهار بخورند من بداخلاق هستم و میگویم همین الآن صبحانه خورده ام و میخواهم ورزش کنم. و در را میبندم و ورزش میکنم. ورزش یعنی یوگا. یوگا خیلی ورزش قشنگی است، ورزش است؟، و به من آرامش میدهد. معمولاًها آخرش یک حرکت دارد به اسم شباسنا یا کرپس پُز که مثل لباس لَخت روی زمین ولو میشوی و آرام میگیری و در آن دو سه دقیقه ای که آن حرکت را انجام میدهم آنقدر آرام هستم که ویشکا آسایش نام وسط من است. آهان گشنه بودن را برای این گفتم که نگار آن روز به من یک رنگارنگ داد و آنقدر این کارش گوگولی بود که هنوز دلم نیامده آن رنگارنگرا بخورم و گذاشته امش کنار بالشم و شبها نگاهش میکنم و بویش میکنم تا بخوابم. نگار خیلی کیوت است💖
من اتاقم خیلی کوچیک است و خودم خیلی دراز است و یوگا خیلی سخت است وقتی همه ی اینها را با هم داری. وقتی یوگا میکنم نگار میگوید چه خنده داری و اینکه بهم میگوید خنده داری خیلی خنده داری است و ذوق میکنم. و واقعن هم خنده دار است چون خیلی دراز هستم و نمیشود. و غیر دراز بودن دیگر نمیفهمم چرا همه ی دم و بازدم ها را برعکس انجام میدهم. بعد مثلن یک حالتی دارد که زانوهایتان باید خم باشد و سینه هایتان را تکیه دهید زانوهایتان و دستهایتان هم کاملن کشیده باید روی تشک باشد، و من آنقدر دراز هستم که نمیشود همه ی اینها. کلن آنقدر دراز هستم که موقع نصفشان همیشه یک جایم که باید صاف باشد خم است. یا مثلن میگوید به شکم دراز بکشید و دستها و پاهایتان را عقب بکشید و روی هوا بیاورید و من که آلردی نصف هیکلم توی اتاق مچاله شده است و روی هوا است نمیدانم چیکار کنم. و اپلیکیشنی هم که استفاده میکنم اولش یک قابلیتی داشت که فیلمی که پخش میشد را میتوانستی شکل آینه کنی و ا روز بعد آن قابلیتش پولی شد و حالا همه ی چپ و راست هایم را هم مثل دم و بازدمم برعکس انجام میدهم. بعد دختره ای که یاد میدهد خیلی کوچیک است و من در کنارش چانیول هستم. آنقدر کوچیک است که برای ا ته تشک رفتن تا سر تشک رفتن باید اسنپ بگیرد اهه اهه. حالا من وقتی میگوید دستهایتان را کامل باز کنید و بچرخید و خودم گنده هستم و اینورم کمد است و آنورم مبل و اَنورم دیوار:
موهای نگار خیلی خوشکل و نرمالوان و کاش جای بالشش بودم تا میتوانستم نازشان کنم. و با این خبر ناراحتکننده که نمیتوانم نازشان کنم این پست به پایان میرسد و من میروم جنده شوم و گیه کنم. گی ها وقتی ناراحت میشوند گیه میکنند.

وات ایز جاپپ؟ بیبی دُن هرت می، دُن هرت می، نو مو.

جدیدنها خیلی وبلاگ مینویسم. این را برای این میگویم چون غیر نوللا و محسن فکر کنم فقط تهمینه اینجا را بخواند و تهمینه هم چون بیان بهش اعلام میکند فقط ا پست آخر باخبر میشود برای همین خواستم غیرمستقیم بیان کنم، وای چقدر خلاق هستم که بیان را در دو معنی به کار بردم وای من چقدر ریل دیل هستم، که پستهای دیگری هم برای ارائه به این جهان فانی دارم. البته دیگر ریدم در جنبه ی غیرمستقیمش. و خیلی پررو هستم. جدیدنها پررو شده ام. پرّرّرّو! جدیدنها در نمیزنم میایم با لگد. جدیدنها جایی نمیروم اینجاام تا ابد. جدیدنها خیلی رومخ و گیر و تو کون نرو شده ام. حتی کیر و تو گون نرو. سعی دارم ا امروز دیگر آدم باشم. میخواهم متحول شوم. میخواهم زیرمخ و ناگیر و تو کون برو بشوم. برایم عجیب است که آدمها به انسان های تو کون نرو میگویند بیا برو تو کونم. فکر کنم دارم بیش ا حد روی عبارات تفکر میکنم و تو کون نرو میشوم. یادم رفت میخواستم با این پست به کجا برسم. "به ممه." مگر به جای دیگه ای هم میخواهی برسی تو؟ "به کون." بله درسته شما برنده ی خوششانس این برنامه اید. این کون چرخ کن الکتریکی خدمت شما. حقیقتن کون چرخ کن الکتریکی خودم هستم اینقدر که کون چرخ کن الکتریکی ام.

 

دیروز این زیر زیر های بالا را زده بودم و میخواستم به یک جایی یا یک چیزی در ته ماجرا برسم. ولی الآن یادم نمی آید به چی؟ "به پا." درست است درست است. ولی نه جدی نمیدانم به چی؟ به چی نه، اس لاتی اههه اههه.

حالا که تا اینجای پست را ریده ام بگذارید بقیه اش هم دری وری بگویم تا به مرحله ی سیکتیر برسم.

 

دیشب دستمال کاغذی اتاقم تمام شد. وامصیبتا. فغان. زن هه ملت. زن هه ملت نمیدانم چیست. یعنی یک کلمه است الآن یادم نمی آید. من هر ذلت؟ تر مه زمت؟ مزمز عمه ت؟ نمیدانم. ولی این را میدانم اینجا اصلن کاربرد ندارد و حتی اگر کلمه ی درست هم یادم می آمد استفاده اش اشتباه بود. شاید هم درست بود. هو د فاک کرز؟ شما کرز. آن آقا کرز. شما همیشه کِر میکنید. و کون آدم میگذارید. وقتی شما کر میکنید و کون آدم میگذارید شما کرون میکنید. این یک کار جدید است که یاد گرفته ام ا وقتی آهنگ جاپپین را گوش داده ام. در جاپپین میگویند کاز ون وی جامپین ان پاپین، وی جامپین. بعضی جاها هم جای ان میگویند ایتز. به خاطر آن حالا هر چه میشود آن کار را میکنم. مثلن میگویم شما کیرخرین میکنید و کسگاوین میکنید، شما کیسخارین میکنید. کیسخارین چه است دیگر آخر؟ انگار اسم یک شخصیت پسر در آن داستان های خاکبرسری است. کیسخارین. کیسخارتین مثلن. یعنی یک فردی به نام آرتین که هم کسِ خوار است هم کس خوار است، مثل گیاهخوار و گوشتخوار و اینها، هم زیبا کیس میکند و پولدار و آریایی هم هست و بازوهایش قدر ران من است. حالا این را ول کنیم به ناموستان. دستمال کاغذی اتاقم دیروز تمام شد. رفتم از کمد دستمال کاغذی مان، چون ما یک کمد دستمال کاغذی مان داریم، به کوری چشم حسودها، حسودها یعنی آن هایی که کمد دستمال کاغذی شان ندارند، دستمال کاغذی جدید بیاورم. چون قدیمیه تمام شده بود. اصلن به حرف هایم گوش میدهید یا فقط وقتی پول میخواهید؟ بالاخره بعد از این همه زر، در کمد دستمال کاغذی را باز کردم و دیدم برند دستمال کاغذی مان فرق کرده است و قدر سگ ذوق کردم. یعنی جعبه های دستمال کاغذی را بغل کردم و اشک ریختم و وسط اتاق عر زدم. آخر میدانید، دستمال کاغذی های این دوره مان، یعنی دوره قبلی که خداروشکر تمام شد، خیلی زبر و کیری پیری بودند. زبر سگی بودند. فکر کنم ا بازیافت سنگ پا درستش میکردند. یعنی یک مدت هم سرما خورده بودم و با آن دستمال کاغذی زبرها هی باید فین میکردم و پوست دماغم ا بین رفته بود و قرمز و زخم و زیل و گای سگ بود. و ا کیفیت جق هم میکاهید. مثلن ساعت ها و حتی ثانیه ها جق رضایتبخش میزدم و وقتی تهش در آن دستمال کاغذی های زبر میریختیم کلی رضایتبخشی به رضایتنبخشی تبدیل میشد. چون خیلی زبر و تخمی بود. و انگار آخرش آبت را در کس تمساح میریختی. من دوست ندارم آبم را در کس تمساح بریزم. تمساح زبر است. کس تمساح زبر است. البته ما که رخوردیم روره گردم ریدیم که دست مردم آقای مجری هه هه هه ولی شواهد و قراین این طور معلوم است که آن طور. که این طور، کیر تو کون تراکتور.

حالا چون خیلی فکرتان درگیر است و من میدانم این چیزها برایتان مهم است و نگرانتان میکند باید بگویم که تا وقتی هنوز دستمال کاغذی هایمان زبر بود من آبم را در دستمال لوله ای میریختم. دستمال لوله ای لینا محصول جدید چیتوز.

 

چیز کیری پیری دیگری که میخواهم راجع بهش صحبت کنم کارهای پدرم است. البته یک کار پدرم است. چون کل کارهایش ا بحث و کره ی زمین خارج است. امروز آمده جلوی من ایستاده و شرتش را تا گردن، که یعنی تا زانو، پایین کشیده و میگوید "امیر من با کونم چیکار کنم؟" میگم "بهم نشونش نده؟"، واقعن نمیفهمم چرا پدر یک آدم باید کونش را به پسرش نشان بدهد. حالا یک بار چند سال پیش اتفاقی ما را در حال جق دیده ای، دیگر دلیل نمیشود هر روز خدا بیایی کس و کونت را به ما نشان بدهی که. به ولله خجالت دارد. به ولله قباحت دارد. گفت نه اینجوری به گای سگ رفته و عرق سوز شده است و اینها. گفتم علی، برادرم، دیروز آن همه نصایح کرد جواب نبود؟ گفت آن ها را انجام دادم ولی فعلن جواب نبوده است. گفتم کتاب های برگ سبز اهه اهه. اصلن نمیدانم چه ربطی داشت کسنمکم. خلاصه یک کمی بعد گوگل کردم عرق ساز شادن کاس و کان و گوگل گفت آیا منظور شما عرق بیدمشک شاد کننده ی چنگیز خان است؟ و من گفتم هه هه هه بامزه. و گوگل قهر کرد و گفت هه هه هه برو با بینگ جونت. و من رفتم با بینگ جونم. چندلر بینگ جونم؛ جولایم آگوستم سپتمبرم.

پست را هم همینجا همینقدر تخمی تخمی میخواهم تمام کنم چون کارهایم مانده است. همان ترجمه مرجمه ها. ترجمان مرجمان چشمت.

که با گریه ات شسته میشود،

تا خانم مولایی هست زندگی باید کرد،

جور دیگر باید زیست،

جور دیگر باید شیمی،

جور دیگر گاج نقره ای.

دراگ

  • Holdie
  • Tuesday 8 October 19
  • 18:36
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دلم یک کاپشن احمدی نژادی مشکی میخواهد تا با شلوار جینم ست کنم. چون فقط همان شلوار جین را برای ست کردن دارم.

دلم میخواهست یک پست دیگر هم غیر پست قبلی بنویسم. یک پست آدم حسابی ای. چون پست قبلیم با شلوارک گرگری در کوچه چامپاتکمه زده بود و به دختر جون هایی که رد میشدند میگفت "دخترجوووون!". حقیقتاً آن یک پست لاشی بود و من دوستش نداشتم. این پست را حتی بیشتر دوست ندارم. پست بعدی هم متنفرم و امیدوارم بمیرد مادرسگ. امروز روز خیلی تخمی و گرمی بود. مادرش هم دمار ا روزگارش دربیاید بود. البته الآن دیگر تخمی نیست و فقط گرم است. مثلاً قرار بود پست آدم حسابی ای بنویسم ولی تا اینجا پست حیوان سمیعی ای و فقط کسشرت نوشته ام. هه هه کسشرت:))))) من لباسهایی که میپوشم کسشرت است. و خودم هم هیچ ایده ای ندارم که این یک صفت خوب است یا یک صفت بد است. بیایید خوب در نظرش بگیریم. چون من لباسهایی که میپوشم حقیقتاً کسشرت هستند. یعنی قشنگ و زیبا هستند. خصوصاً آنهایی که پیش دختری که دوستش دارم میپوشم. البته غیر آن ها هم لباسی ندارم. کلاً یک تیشرت مشکی و یک پیراهن سفید با یک طرحی که به ولله اگر بدانم چی و یک شلوار جین و یک شلوار سبز دارم و همین چهار تا را هر دفعه یک جور جدید میپوشم که انگار جدید هستند. اما هه هه هه فکر کردی نمیفهمیم؟ رخوردیم روره گردم ریدیم که دست مردم آقای مجری هه هه هه. حتی تا اینجا هم کسشرت نوشته ام. خیلی هم کلمه ی بیمزه ای است. حقیقتاً من یک کسشرت به تمام معنام.

صحبت از کسشرت شد، کنسرت هم لباس قشنگی است. جای کرست گفتم کنسرت که یک وقت زشت نباشد همچین حرفی را در چنین جای عمومی ای میزنم. من به شخصه کرست، بله "کرست" چون فاک دا پلیس، مشکی را خیلی دوست دارم. یعنی کرست مشکی آنقدر زیبا است که وسط سکس هم نباید دربیاید. البته حالا یکمی آن وسط بند شانه اش دربیاید. یا حالا یکمی پایین کشیده شود. یا حالا دربیاید. یا حالا عقب یک دو بالا پایین سه چهار بالا عقب یک دو یک دو البو آپ سه چهار خانوما با موهاشون بازی کنن یک دو سه چهار پن شیش هفت هشت حالا بالا پایین یک دو.

ا ممه که بگذریم، که حقیقتاً هیچوقت نمیشود گذشت، چند وقتی است هوس چیپس سرکه نمکی، یعنی ساک نزنی اههه اههه، کرده ام. چند دفعه ای رفتم و در یخچال را هی باز و بسته کردم که شاید رفرش شود و درش چیپس بیاید ولی همچین اتفاقی نیفتاد. داداشم گفت چیپس را که در یخچال نمیگذاریم. گفتم در کجا میگذاریم؟ گفت در کمد دیواری. کمد دیواری را باز کردم و فقط لباس بود. و کمی مباس. و بعد جای جای خانه را گشتم و فقط چیپس کیرکه شکری پیدا کردم. به خدای متعال قسم که خیلی بیمزه هستم.

امروز هوا خیلی گرم بود و خیلی سرش ناراحتم. اصلاً برای همین پستم کیری و پیری شد و هفته ی بعد پاکش میکنم. چون پست ها را یک هفته بعد پاک میکنند. طبق روند اداری. روند اداری کونم. به کیرم که اگر با کون گفتن و اینهای درون پستم مشکل دارید. معذرت میخواهم که گفتم به کیرم. به خدا من انسان با ارزش و اکسپنسیوی هستم. یعنی چیپ نیستم. یعنی میگویم من خیلی پسر مودب و کس خواری هستم و کم پیش می آید فحش محش بدهم. آن موقع هم فحش محش کیری میری نمیدهم و فحش های معمولی میدم. من آنقدر فحش های معمولی میدهم که نقی معمولی پسرعمویم اهه اهه.

امروز حال و حوصله ی ترجمه ی آن زیرنویس های فیلم های پرن را نداشتم. یعنی ناناحن و اینها بودم. و بعدش هم خوشحال و اینها بودم. کلن فکر کنم ربطی به حالت احساسی ام نداشتم و فقط حوصله اش را نداشتم. آخر پرن استاری هم که فیلم هایش را ترجمه میکنم عوض شده است. قبلاً یک پسر خوشکل آلمانی به اسم چد بود. و میگفت ایش هایسه چد، فرای فیک موشی. و الآن یک یاروی مکزیکی، اسپانیایی، افغانی، گیرم افتاده است و سخت است تا باهایش ارتباط جنسی برقرار کنم. با فیلمش یعنی. اما خب ا طرفی هم وجداندرد کونم را پاره کرده. همه اش حس میکنم صاحب کارم در حال سکس با منشی اش است و یک دستش به ترجمه و یک دستش به ترممه، هه هه ترممه:))))) است و فکر میکند من نشسته ام دارم ترجمه میکنم اما من فقط دارم جای کونم رو این مبل محکم میکنم. من خدای جای کون روی مبل محکم کردنم. خلاصه که وجداندرد گرفتم و فردا باید بنشینم و این کسشرت ها را انجام دهم. فردا چهارشمبه است و روز شیو است. اکثر روزها روز شیو است چون همیشه امکان سکس یک هوییی وجود دارد. همیشه یعنی تا چهل سال دیگر نعچ نوعچ. ولی خب هر کاری تمرین و ممارست میخواهد. ممارست تا مما رسد اهه اهه. من خیلی بیمزه و ناجذاب هستم. جرج کلونی را دیده اید؟ من برعکسش هستم. من ینولک جرج هستم. "ینولک" انگار یک کلمه ای در قرآن است. به معنی تو آنقدر تخمی هستی که شیطان از شر تو به خدای بخشنده و مهربان پناه میبرد. یادم آمد مادرم ا جرج کلونی خوشش می آمد. همیشه به این فکر میکردم اگر جای پدرم مادرم با جرج کلونی ازدواج کرده بود الآن عجب کسی بودم و دورم پر پر و پاچه آه تتو روی بدنم چند تائه آه بودم. آه. البته اگر مادرم با جرج کلونی ازدواج میکرد حقیقتاً من هیچ عنی نبودم چون معلوم نبود پدر الآنم در آن صورت آن موقع اسپرمش را در کدام زنیکه ی کیری پیری ای میریخت. آنجوری احتمالاً یک موجود تخمی دورم خالی پر و پاچه آه تتو رو بدنم هیچ تائه آه بودم.

حالم ا این پست بهم میخورد. شاید حتی زودتر ا یک هفته ام پاک کنم. فاک دا روند اداری.

قربون کله ی صورتیش بشم.

چند ساعت پیش داشتم یک حمام پاییزی میگرفتم و حمام پاییزی طلبید که اینجا پست بگذارم. حمام پاییزی را برای این نمیگویم که چون در پاییز در حمام بودم. اسمش حمام پاییزی است چون حس پاییز دارد. شاید به خاطر اینکه در فصل پاییز هستیم و من در حمام بودم. یعنی میدانید؟ حمام ما پنجره و حتی منجره ندارد و وقتی در حمامی هیچ ایده ای ا بیرون نداری. اما به طرز عجیبی بعضی اوقات وقتی در حمامی حس میکنی که بیرون پاییز است. انگار میدانی هوای بیرون زودتر تاریک میشود و چراغ حمام نور پاییزی تری دارد. و پدرت هم به در میکوبد و میگوید جق پاییزی نزن بیا بیرون آب را حرام کردی. البته این یکی را زر میزنم چون من در حمام جق هیچ فصلی ای نمیزنم. جق زدن در حمام مال پسرهای آماتور است. دخترها را نگفتم چون مال آنها اتفاقن حرفه ای و شدیدن جذاب و خدا شرحه شرحه کند بکشد مرا است.

به دلایل عمده ای این همه وقت اینجا پست نگذاشتم. یکی اش این بود که یک عالمه قدر سگ خوشحال بودم. و هنوز هم هستم و اگر حمام پاییزی نمیطلبید عمرن زر زرهایم را برایتان میاوردم. و یکی دیگرش هم این بود که یکی دو پست ا زمان خوشحالیم گذاشتم و ناناحن بودم که وقت نکرده ام بقیه ی پست های زمان خوشحالی ای اینجا بگذارم و یک جورهایی خواستم اینجا را به دست فراموشی بسپارم تا او سی دی ام درد نکند. و دلیل آخر هم اینکه اینجا کلی زر زر کرده ام که دیگر دوستشان ندارم. مثلن از آن همه نق و نوق که سر گله گله دختر زیبارو کرده ام پشیمانم و حقیقتن دیگر آن دخترها هم دوست ندارم. حداقل میدانم دیگر برای سکس نمیخواهمشان. و اگر برایتان ارزشی دارم لطفن دیگر سراغ پست های قدیمی نروید. [هیچ ارزشی ندارد و همه سراغ پست های قدیمی میروند و کیرشان هم نمیتواند بخورد.]

جدیدنها زندگی ام خیلی فرق کرده است. سر کار میروم. البته دقیقنکی و کاملنکی سر کار من نیست، یا حداقل تا امروز نبود. ولی میروم. و یک سری کار مار دارم. چیزهای آلمانی مآلمانی ترجمه میکنم. حقیقتن یک سری فیلم پرن را به فارسی سلیس ترجمه میکنم. آخر خیلی مهم است که وسط خودارضایی به مکالمه ی شخصت های داخل فیلم توجه شود. خصوصن اگر پی او وی ای چیزی باشد. من عاشق فیلم های پی او وی بودم. برای این میگویم "بودم" چون چند وقتی است پرن ندیده ام و امام علی شده ام. یادم است به یکی از بچه های دبیرستان میگفتم من عاشق فیلم پی او ویم چون حس میشود انگار خودت داری اِهِم (من خیلی مودب هستم و نمیگویم کردن.) و دیگر حس خودارضایی نمیدهد و حس سکس میدهد و دوستم میگفت نه من هنوز بچه هستم و باید دو نفر دیگر هم را بکنند (او خیلی بی ادب است و نمیگوید اِهِم.) و من خودراضایی کنم. حالا اینها چه اطلاعات ارزشمندی است که دارم ساده لوحانه و رایگان در اختیارتان میگذارم؟ بروید پراکنده شوید مرغابی ها. اهه اهه. بعضی اوقات خیلی کسکش بیمزه هستم. باقی اوقات دیگر هم کیری بیمزه. خلاصه سر کار مر کار میروم و شکم زن و بچه ام را سیر میکنم. حقیقتن زن و بچه ام شکم مرا سیر میکنند. من هیچ کیر و کاری در رابطه با شکم ملت نمیکنم و فقط یک مصرف کننده ی لعنتی هستم. من برده ی نظام سرمایه داری و لئوناردو دیکاپریو و میسترسم هستم. جدیدنها موهایم را کره ای زده ام و شبیه قارچ شده ام. گوش هایم هم گوشواره کرده ام. و کونم هم کونواره اهه اهه. عکسم را احتمالن در آخر پست بگذارم چون احتمالاً دلتان برای قیافه ی کریه المنظر کیوتم تنگ شده است. من خیلی کیوت هستم. من را با چایی در تولدها میخورند. وای چقدر زر میزنم. تازه یک دوستدختر هم گیر آورده ام که خیلی دوستش دارم. جای تعجبش اینجاست که او هم مرا دوست دارد. تازه با آن دستخط تخمیم هم دوستم دارد. مادرم خیلی سعی کرد با آن دستخطم مرا دوست داشته باشد ولی نهایتن فقط گفت دستخطت چقدر گرد است. نمیدانم دستخط گرد یعنی چی. دستخطم ممه است احتمالن. گرد یعنی ممه. بقیه چیزها نهایتن دایره یا بیضی هستند یا فقط سعی کرده اند گرد باشند. دوستدخترم خیلی زشت است. با اینکه چشمان آبی دارد و شبیه دخترهای آلمانیست. شاید چون اهل آلمان است. به زبان چینی هم مسلط است. موهایش هم نارنجی رنگ کرده. و پاهای زشتی دارد. و ش هایش هم میزند. و چشمان قوی ای دارد. یعنی عینکی نیست. دیگه چی؟ آهان قدش هم کوتاه است. دیروز قرار بود دوست دخترم را ببینم و یک جوش کیری زده بودم. از خواهرم پرسیدم این جوش کیری که زده ام ضایع است؟ و خواهرم گفت نه. نزدیکتر رفتم و گفتم حالا چی؟ گفت نه. گفتم اگر بخواهم بوست کنم چی؟ گفت نه فکر نکنم. گفتم بگذار بوست کنم ببین ضایع است و چندشت میشود یا نه؟ و بعد لب های غنچه شده ام را به لب های خواهرم نزدیک کردم. خواهرم گفت لبهایم را قرار است بوس کنی؟ گفتم هان؟ نه؟! و بعد لپش را ماچ کردم. خواهرم گفت نه ضایع نیست. گفتم معلوم چی؟ معلوم هم نیست؟ گفت نه. گفتم باشد پس من میروم بیران. گفت کجا میروی؟ گفتم با محمدرضا میروم بیران. اسور تو گاد آن د بایبل. گفت باشد و برایم قل هو الله خواند و سمتم فوت کرد. فکر کنم دیگر لو رفت که دارد دیوخ میگویم. یعنی خوب داشتم پیش میرفتم ها. اما آن قسمتش که "دوستدخترم ش هایش میزند" کار را خراب کرد و بو بردم که از آن خط به بعد دیگر لو رفته ام. آخر واضحانه است که من عرضه ی پیدا کردن این مدل دوستدخترها که ش هایشان بزند را ندارم. کلن عرضه ی پیدا کردن هر نوع دوست دختری. شاید دوسدختری که گ هایش بزند. آخر مگر گ هم میزند؟ به هر حال عرضه ی آن هم ندارم. نهایتن فقط بتوانم دوستپسر شوم. به هر حال ولی خوشحال هستم. به دلایلی که نمیخواهم به همین سادگی رو کنم. حالا آخر سر هم معلوم میشود دو تا شاهدخت داره ام ها. البته شما نمیدانید شاهدخت و اینها چه است که. شما گاو ماوید. فقط من که کودتا بازی کرده ام میدانم. شما چه میدانید کودتا چیست. شما خر مرید. ببخشید بهتان توهین میکنم. این کارم ا قصد نیست. ا عمد است. من خیلی بیمزه است میدانم لازم نیست تو چشم و چالم فرو کنید. مگر اینکه آدم خوشکلی چیزی باشید.

 

پ.ن: عکس هم نذاشتم چون سخت و کون پاره کن بود. قیافه ی کریه المنظرم را خودتان تصور کنید. و جق ناراحت بزنید.

ا ته دلم امیدوارم کسی این پست رو نخونه. پ.ن:برای همین رمزدارش میکنم. شاید بردارم ولی.

  • Holdie
  • Sunday 5 May 19
  • 18:36
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

Molly


There's a girl named Molly
which I fuckin love her so fuckin much

I mean I love her more than Bob Marley
cause she's so amazing like apple watch



اون اولش رو که کوچیک نوشتم مثلن اینجوری در نظر بگیرین که مثل این فیلماست که اولش یه تیکه شعر یا متنه بعد شروع میشه:)))

خب. بذارین براتون یه داستانی تعریف کنم. من یه پسرم. یعنی یه مردم. و مردا، میجنگن. مردا برای هر چیزی میجنگن. چیزای متفاوتی که براشون خیلی ارزش داره. بعضیاشون برای خونواده میجنگن. بعضیاشون برای ثروت. بعضیاشون برای شهوت. بعضیاشون برای قدرت. (عن تو خونواده که با بقیه ش هم وزن و قافیه نبود تا سجع بیشتری داشته باشه متنم.) ولی من؟ ولی من برای هیچکدومشون. من برای عشق میجنگم. و البته سکس و دراگ و لغزه ی آخر پیتزا.

من یه پسر تنها و مرموز بودم. یه جنگجو. یه شبح. یه سامورایی. کسی که شبها توی بار بشکه های آبجو رو خالی میکرد و فرداش طرفای نه صبح ا دنیا بیخبر بیدار میشد و جون تموم شهر رو نجات میداد. تازه با یه رهجه ی بریتانیایی غلیظم صحبت میکنم که فقط بازیگرای خاصی اینجوری بلدن صحبت کنن. مثل ترکیب تور و جیسن استاتهام میمونم. هر چی حالا. چند وقتی بود که داشتم نقشه میکشیدم. چند سال. میدونین؟ من یه بچه ی فقیر بی نام و نشون بودم که توی جنگل گم شده بودم. یه روز پادشاه که برای تمرین اسب سواری توی جنگل داشت اسب سواری تمرین میکرد من رو پیدا کرد و بلابلابلا و من شدم یه پسر فسقلی کوچیک که پادشاه به پسراش گفت اینم مثل برادر شما. ولی خب، بیشتر من انگار پادوی پسرای پادشاه بودم. هر کاری میگفتن باید انجام میدادم، و سریعن تازه. سعی میکردم باهاشون دوست باشم، مثل همون برادری باشم که پادشاه گفت، اما اونا اذیتم میکردن و همیشه منو به چشم کوچیک بودن و با چشم حقارت نگاه میکردن. میگفتن شاید اگه خیلی سعی کنی مثل خواهرمون بهت نگاه میکنیم. مسخره م میکردن. ناراحتم میکردن. همیشه حس میکردم که باهاشون فرق دارم، و فرق هم داشتم، و میدونستم هیچوقت دوستم نمیدارن. بهم میگفتن تو بین ما مثل گوسفند سیاه میمونی، و بعدن همون یه ذره دلخوشی ای که داشتمو هم با گفتن جمله ی "و به معنای واقعی کلمه، استعارتن نه." نابود میکردن. بلابلابلا و بزرگتر شدم. پسرای پادشاه داشتن تمرینای نظامی میکردن و ا این مسخره بازیا. با شمشیراشون جیرینگ جیرینگ میکردن و با تیرکموناشون جنیفر لاورنس بازی درمیاوردن و این چیا. به من اجازه ی اینکارو نمیدادن. نهایتش این بود که میذاشتن غلاف شمشیراشونو نگه دارم یا پرنده ول کنم هوا تا بهش شلیک کنن. وسط حرکتاشون پسر بزرگتر پادشاه با کون خورد زمین و من کلی خندیدم. یعنی پسر، نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم:)))) اشک ا چشمام داشت میومد ا خنده و دولا شده بودم و دستام روی زانوهام بود و ا ته دلم میخندیدم. بقیه همه ساکت شده بودن و بهم با تعجب و عصبانیت نگاه میکردن و خنده مو گستاخانه ترین واقعه ی تاریخ میدونستن. به زور خنده مو نگه داشتم، ولی فقط باعث شد که شدیدتر بخندم. پسر بزرگتر پادشاه ا زمین بلند شد و گفت چطور جرات میکنی؟ ولی این اوضاع رو بدتر کرد چون پشت سرش میشد جای باسنشو دید که روی گل زمین حکاکی شده و من شدیدتر ا همیشه میخندیدم. نهایتن پسرای پادشاه بهم حمله ور شدن، اما من ا خودم دفاع کردم و نذاشتم بهم آسیبی بزنن. حالا پسرای پادشاه ا قبلم ازم بیشتر متنفر بودن؛ برای همین مخ پادشاهو زدن که توی حموم فین کاشان کارمو یه سره کنن. وقتی جق میزدم گیرم انداختن و به دلیل بی عفتی تبعیدم کردن به یه جای خیلی دور. و من چند وقته که دارم نقشه میکشم تا برگردم و بجنگم. ولی نه برای انتقام، نه برای غنیمت، و نه برای تاج و تخت، گفتم که، برای عشق. توی مرتفعترین قسمت قصر یه دختری زندانیه. یه دختر خوشکل با موهای طلایی بلند. و من قراره نجاتش بدم. بعد کلی فکر و برنامه ریزی سوار اسبم میشم و به سمت قصر میرم. ا گرمای سوزان و برف و بوران میگذرم. ا جنگلای ترسناک. ا شبای تاریک. ا روزای روشن خداحافس. هر موجود پلید و قوی ای که بگین شکست میدم تا به قصر میرسم. چنت صت هزار سربازو شکست میدم و به پایین ساختمونی میرسم که دختر موطلایی توش زندانیه. باید ا ساختمون برم بالا ولی به اینجاش دیگه فکر نکرده بودم که چجوری. شاید بگین خب برو تو و ا پله ها برو ولی خب من چندصدهزار سربازو شکست دادم ولی هیچکدومشون کلید نداشتن. خلاصه کلی سعی میکنم ا این دیوار کاملن صاف و بدون هیچ جای ترک و برآمدگی برم بالا. یعنی دیواره کاملن مثل کون بچه صاف و صیغلی بود. یعنی در این حد که فکر کنم معمار وقتی این قسمتو تموم کرده گفت خب حالا پودر بچه بزنین بهش. خلاصه یکم تلاش میکنم. هی میپرم و دیوارو بغل میکنم و سُر میخورم. آخرسر اون سرشو ا پنجره میاره بیرون. کلی ذوق میکنم. بهم میخنده. میره عقب، و همه ی موهاشو میندازه پایین. موهای طلاییش که کلی متره. ذوق زده موهاشو میگیرم و میرم بالا. به پنجره میرسم و میرم توی اتاقش. میگم مرسی به خاطر موها. با ذوق میاد بغلم کنه. بغلم میکنه و من خشکم میزنه. شروع میکنه به تند تند حرف زدن. نمیدونم ا اینکه چند وقته اون توئه و چقدر تنهائه و چقدر خوشحاله من اومدم و اینا. بیحوصله میگم باشه باشه بسه زر نزن. میخوره تو ذوقش و ساکت میشه. با بغض میگه یعنی برای نجات من نیومدی؟ میگم نه، اون خانمی که خدمتکار تو بود هنوز هست؟ اون خانمی که خوشکل بود و یه لهجه ی بامزه ای داشت. ناراحت میگه پس برای اون اومدی. آره هنوز هست. فکر کنم الآن توی آشپزخونه باید باشه. میگم مرسی، ناناحن نباش حالا. به در اتاقش نگاه میکنم. دورخیز میکنم و با سریعترین سرعت ممکن سمتش میدوام و با اولین ضربه در راحت باز میشه و ا پله های رو به روش میفتم. با کلی درد برمیگردم بالا و با تعجب میپرسم درت قفل نبود؟ میگه آره. میگم یعنی چی؟ یعنی این همه سال باز بود؟ میگه آره. میگم پس چرا همه فکر میکنن تو حبس شدی؟ میگه چون میخواستم اینجوری فکر کنن که ببینم کی واقعن دوستم داره که بیاد نجا-، وسط حرفش میرم. توی قصر چند تا سرباز رو بدون سرصدا نفله میکنم و به سمت آشپزخونه میرم. وارد که میشم با خیلی ا خِیلی جمعیت خانم رو به رو میشم که دارن کار میکنن. کم کم همه شون متوجه حضور من میشن و ساکت و با ترس نگاهم میکنن. اونو پیداش میکنم. با دیدنش خنده روی لبام میاد. با ذوق میدوام سمتش و اون دستاشو باز میکنه. که بغلم کنه؟ نوچ. وقتی بهش میرسم با چک میخوابونه روی صورتم. میگه خجالت بکش من سن مادرتو دارم میخوای بغلم کنی. میگم حمال کی خواست بغلت کنه؟ میگه ئه نمیخواستی بغلم کنی؟ ببخشینم. و بعد لپم رو، در واقع جای انگشتاش روی لپم رو، ماچ میکنه. میگم ماللی کجاست؟
یادتونه وقتایی که کوچیکتر بودم؟ و پسرای پادشاه اذیتم میکردن؟ و مسخره م میکردن؟ اون موقع فقط یه نفر قبولم داشت؛ ماللی، دختر یکی ا خدمتکارهای اونجا. کسی که همیشه هر وقت ناراحت بودم و چشمام اشکی بود دستمو میگرفت و یواشکی ا قصر میبردتم بیرون، یه درخت تر و تمیز پیدا میکرد که زیرش بشینیم و برام کتاب میخوند. کتابایی که عکس نداشت ولی اون میتونست جذابتر ا کتابای عکسدار برام تعریف کندشون. اون هیچوقت تنهام نمیذاشت، البته به غیر ا وقتایی که باید کلفتی میکرد و یا من باید کلفتی میکردم. در واقع بیشتر اوقات تنهام میذاشت به اقتضای شرایط اجتماعیمون. ولی خب، میدونین چی میخوام بگم دیگه. اون کسی بود که وقتی کسی قبولم نداشت قبولم داشت و به حرفام گوش میکردم و برای همه ی دردام یه ماچ روی لپ ا طرف خودش تجویز میکرد. و وقتی بود دیگه ناناحن نبودم. و پاهای خیلی قنشگی هم داشت.

اون خانمه بهم میگه که ماللی کجاست. میگه توی زیرزمین داره گونی برنج جا به جا میکنه. یا یه چی دیگه. گوش ندادم که گفت چیکار میکنه. توی زیرزمین اگه با بردپیتم بود برام مهم نبود، فقط میخواستم ببینمش. و آخرسر هم ماللی رو میبینم؛ بعد چند سالی که بهترین چیز زندگیمو نداشتم. و اینجا مثل اونجای فیلمه که وقتی با خونواده تماشا میکنین معذب میشین و نمیدونین ثانیه ش کمه و فقط سقفو نگاه کنین کفایت میکنه یا باید یه هفت هشت بار بزنین جلو.


یه دختری بود به اسم ماللی، که من دوستش داشتم. یه دختری هست به اسم ماللی، که من دوستش دارم. ان شی کالز می بوی فرن تازه شم، ان دت میکس هر کیوتر.

دی اند.

پ.ن: میدونم خیلی داستان شیتی و مسخره ای بود، یا حداقل خودم اینجوری فکر میکنم، ولی باید مینوشتمش. و. همین. نمیدونم.

این عکسه که سیگار دارم داشت حیف میشد.
موضوئات