چند روزی نشده و حتی یک هفته هم نشده که چند روزی است که دارم انیمه ی د دیزسترس لایف آف سایکی کوسوئو را میبینم. انیمه ی سایکی کوسوئو خیلی بامزه است و من خیلی میخندم. من خیلی ضعیف هستم و بعضی وقتها که زیاد میخندم تفم میریزد روی تیشرتم و نمیتوانم جمعش کنم. من خیلی ضعیف هستم. من حتی آنقدر ضعیف هستم که تیشرتم هم میریزد روی شرتم. روی شرت چون من در خانه شلوار و شلوارک و ا این قبیل لباسها نمیپوشم و نه به حجاب اجباری در خانه. امشب هم برنامه ام همین بود که بنشینم و انیمه هه را ببینم. کنارم یک ویفر توتفرنگی گذاشتم. من آنقدرها ویفر دوست ندارم چون خشک هستند و شیرین هستند و همه اش خورد میشوند و لای کانمان میریزند و باید آدم خودش را جاروبرقی بکشد و من حوصله جاروبرقی کشیدن نه. ولی این طمعش توتفرنگی بود و من حتی کیر با طعم توتفرنگی را هم میخورم؛ چون توتفرنگی ها دیگر خوشمزه نیستند و خوراکیهایی هم که مزه ی توتفرنگی دارند دراصل اصلن مزه ی توتفرنگی ندارند و نمیدانم چه مزه ای دارند ولی هر مزه ای که دارند و آن مزه اسمش توتفرنگی است خوشمزه است. خلاصه ویفر توتفرنگی را کنارم گذاشتم و یک دانه ازش خوردم. خوبی ویفره آن بود که اصلن خورد نشد و هیچی نریخت. اما خیلی تشنه ام شد. اما خیلی تمبل بودم که پاشم بروم آب بخورم برای همین یک دانه ی دیگر هم برای رفع تشنگی خوردم و حالا تشنه ترم. اکنون که اینها را مینویسم اصلن یک چس مثقال هم ا انیمه را ندیده ام چون فائزه پیام داد. فائزه دوست قدیمی ام است و من ا دیدنش خوشحال میشوم. برای همین گفتم بیایم این کسشعرها را بنویسم.
ا اینها که بگذریم نوللا موهایش را رنگ من رنگ کرده است، یعنی رنگ رنگ موهای من رنگ کرده است، و خیلی خوشکل است. نمیگویم خوشکل شده است چون آلردی خوشکل بود. و است. بات شی اپرشیییتس ایت. نوللا خیلی خوشکل است و مایه ی خوشحالی ام هست و جارب است که بدانید او در کلاس سوم دبستان برنده ی مدال نقره ی ژیمناستیک 1994 روسیه شده است. اطلاعاتم ا المپیک افتضاح است اما خبر خوش آنجاست که اطلاعات شما هم ا المپیک افتضاح است و هیچوقت متوجه نمیشوید که دروغ گفته ام. راستش را بخواهید این پست را فقط میخواستم به این دلیل بنویسم که بگویم واقعن خوشحالم که نوللا را در زندگی ام دارم و تا حالا چیزی به این قشنگی نداشته ام؛ و هم هم اینکه موهایش را این رنگی کرده واقعن خوشکل است و باید عکسش را روی صورتم پرینت سه بعدی بکنم.
میخواهم بازی سیمز را بریزم و ا طرفی هم نمیخواهم بازی سیمز را بریزم. یعنی حقیقتن من هیچوقت در زندگی ام درست و حسابی سیمز بازی نکرده ام و الآن هم که موقعیتش را ا نظر سیستم مورد نیاز دارم اینجوری هستم که زندگی ام در واقعیت بسیار قشنگ است و حس میکنم اگر به سیمز روی بیاورم زیباییهای زندگی را ا دست میدهم. اما خب ا طرفی هم قسمتهایی ا زیباییهایی زندگی ام هست که فقط صدای جیرجیرک میاید و حوصله ام سرمیرود و سگ توش دلم سیمز میخواد. یک دلیل دیگر هم که نمیخواهم سیمز بازی کنم این است که وسواسی هستم و باید آدمها را خیلی شبیه خودشان بسازم و اگر خیلی شبیه خودشان نشود شکیبایی ام را ا دست میدهم و خسرویم را به دست میاورم اههه اههه و عصبی میشوم و افسردگی میگیرم و باید کون به کون سیگار بکشم. این کون به کون سیگار را داشته باشید خدمتتان تا یک چی دیگر راجع به سیمز بگویم بعد میروم سراغش. یک چی دیگر راجع به سیمز هم این است که اگر بریزم همه اش با سیم هایم سکـ، یعنی ووهوو میکنم و این ووهوو کردنها باعث میشود بگویم اینها که همه اش بازی و الکی هستند و شبیه من و اون هستند کون به کون ووهوو میکنند بعد آنوقت من درواقعیت نشسته ام و غمگین و تنهاام و ووهوو نمیکنم و اگر همت کنم فقط تنهایی و زیر پتو یک دست هوووو میکنم فقط و این چه زندگی بی انصافانه ای است؟ و باعث میشود افسردگی بگیرم. ا طرفی هم شاید بگویید خب ووهوو نکن و باید بگویم اصلن دارم سیمز میریزم که ووهوو کنم وگرنه کال آف دیوتی میریختم و پرن میدیدم و در کوروش به دخترها شماره میدادم ولی نخیر آقا، من یک پسر خجالتی ام که میشم یک پدر خجالتی که راه راستو ول میکنه، با خجالتی قافیه مافیه چه داریم؟
خب برسیم به کون به کون سیگار. ا آن روز که با بچه ها رفتیم بیران یک پاکت سیگار در کیفم مانده است و با اینکه سیگاری نیستم هی دلم میخواهد بکشمش و نمیدانم این چه کرمی است که وجودم را فرا گرفه است. یعنی فقط چون یک پاکت سیگار در خانه مان زنده است و دارد راست راست نشسته است و کسی کاری به کارش ندارد عذابم میدهد و دلم میخواهد بکشم وگرنه همین که روشنش کنم ریه هایم میگیرند و سرطان میگیرم و جوش درمیاورم و کچل میشوم و زنم طلاقم میدهد و شوهرم با کمربند- وای چقدر کس میگم جدی.