آن روز یک شامپوی بدن در کشوی دستشویی پیدا کردم. میشد گفت که خالی و دورانداختنی بود ولی درش را آب پر کردم که استفاده کنم چون آپشن دیگه ای برای استفاده نداشتم. و بعد که آب پر کردم دیدم چقدر کف کرد و چقدر نادورانداختنی شد. بعد که مصرفش کردم دیدم بوی آشنایی میدهد و فهمیدم بوی مادرم است و فهمیدم شامپو بدن مادرم بوده است و بعد چند سال بود که بوی مادرم را میشنیدم. آن هم در حموم وقتی لخت و پشمالو بودم. و فکر کنم گریه هم کردم. و میدانید، خیلی سخت است که نتوانی بوی مادرت را دیگر بو کنی. و چه بسا کیریتر هم هست که نتوانی بوی کسی را که عاشقش هستی دیگر بو کنی. دیگر نتوانی کله ات را بکنی در گردنش و با دماغت که صدای کشتی میدهد بویش کنی و بهش بگویی چه بوی خوبی میدهی. خیلی ناراحتکننده است که یک دست کوچیک و خوشفرم آن بیرون باشد و تو نتوانی موقع راه رفتن بگیری اش. خیلی عذاب آور است یک جفت چشم زندگیشان را به دور از اجتماع بکنند و تو دیگر نتوانی موقع بسته بودنشان ماچشان کنی. و خیلی مرگ انگیز است که یک ممه تک و تنها و در خیال خودش ایستاده باشد و وجود داشته باشد و تو نتوانی دستش را بگیری.