There's a girl named Molly
which I fuckin love her so fuckin much

I mean I love her more than Bob Marley
cause she's so amazing like apple watch



اون اولش رو که کوچیک نوشتم مثلن اینجوری در نظر بگیرین که مثل این فیلماست که اولش یه تیکه شعر یا متنه بعد شروع میشه:)))

خب. بذارین براتون یه داستانی تعریف کنم. من یه پسرم. یعنی یه مردم. و مردا، میجنگن. مردا برای هر چیزی میجنگن. چیزای متفاوتی که براشون خیلی ارزش داره. بعضیاشون برای خونواده میجنگن. بعضیاشون برای ثروت. بعضیاشون برای شهوت. بعضیاشون برای قدرت. (عن تو خونواده که با بقیه ش هم وزن و قافیه نبود تا سجع بیشتری داشته باشه متنم.) ولی من؟ ولی من برای هیچکدومشون. من برای عشق میجنگم. و البته سکس و دراگ و لغزه ی آخر پیتزا.

من یه پسر تنها و مرموز بودم. یه جنگجو. یه شبح. یه سامورایی. کسی که شبها توی بار بشکه های آبجو رو خالی میکرد و فرداش طرفای نه صبح ا دنیا بیخبر بیدار میشد و جون تموم شهر رو نجات میداد. تازه با یه رهجه ی بریتانیایی غلیظم صحبت میکنم که فقط بازیگرای خاصی اینجوری بلدن صحبت کنن. مثل ترکیب تور و جیسن استاتهام میمونم. هر چی حالا. چند وقتی بود که داشتم نقشه میکشیدم. چند سال. میدونین؟ من یه بچه ی فقیر بی نام و نشون بودم که توی جنگل گم شده بودم. یه روز پادشاه که برای تمرین اسب سواری توی جنگل داشت اسب سواری تمرین میکرد من رو پیدا کرد و بلابلابلا و من شدم یه پسر فسقلی کوچیک که پادشاه به پسراش گفت اینم مثل برادر شما. ولی خب، بیشتر من انگار پادوی پسرای پادشاه بودم. هر کاری میگفتن باید انجام میدادم، و سریعن تازه. سعی میکردم باهاشون دوست باشم، مثل همون برادری باشم که پادشاه گفت، اما اونا اذیتم میکردن و همیشه منو به چشم کوچیک بودن و با چشم حقارت نگاه میکردن. میگفتن شاید اگه خیلی سعی کنی مثل خواهرمون بهت نگاه میکنیم. مسخره م میکردن. ناراحتم میکردن. همیشه حس میکردم که باهاشون فرق دارم، و فرق هم داشتم، و میدونستم هیچوقت دوستم نمیدارن. بهم میگفتن تو بین ما مثل گوسفند سیاه میمونی، و بعدن همون یه ذره دلخوشی ای که داشتمو هم با گفتن جمله ی "و به معنای واقعی کلمه، استعارتن نه." نابود میکردن. بلابلابلا و بزرگتر شدم. پسرای پادشاه داشتن تمرینای نظامی میکردن و ا این مسخره بازیا. با شمشیراشون جیرینگ جیرینگ میکردن و با تیرکموناشون جنیفر لاورنس بازی درمیاوردن و این چیا. به من اجازه ی اینکارو نمیدادن. نهایتش این بود که میذاشتن غلاف شمشیراشونو نگه دارم یا پرنده ول کنم هوا تا بهش شلیک کنن. وسط حرکتاشون پسر بزرگتر پادشاه با کون خورد زمین و من کلی خندیدم. یعنی پسر، نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم:)))) اشک ا چشمام داشت میومد ا خنده و دولا شده بودم و دستام روی زانوهام بود و ا ته دلم میخندیدم. بقیه همه ساکت شده بودن و بهم با تعجب و عصبانیت نگاه میکردن و خنده مو گستاخانه ترین واقعه ی تاریخ میدونستن. به زور خنده مو نگه داشتم، ولی فقط باعث شد که شدیدتر بخندم. پسر بزرگتر پادشاه ا زمین بلند شد و گفت چطور جرات میکنی؟ ولی این اوضاع رو بدتر کرد چون پشت سرش میشد جای باسنشو دید که روی گل زمین حکاکی شده و من شدیدتر ا همیشه میخندیدم. نهایتن پسرای پادشاه بهم حمله ور شدن، اما من ا خودم دفاع کردم و نذاشتم بهم آسیبی بزنن. حالا پسرای پادشاه ا قبلم ازم بیشتر متنفر بودن؛ برای همین مخ پادشاهو زدن که توی حموم فین کاشان کارمو یه سره کنن. وقتی جق میزدم گیرم انداختن و به دلیل بی عفتی تبعیدم کردن به یه جای خیلی دور. و من چند وقته که دارم نقشه میکشم تا برگردم و بجنگم. ولی نه برای انتقام، نه برای غنیمت، و نه برای تاج و تخت، گفتم که، برای عشق. توی مرتفعترین قسمت قصر یه دختری زندانیه. یه دختر خوشکل با موهای طلایی بلند. و من قراره نجاتش بدم. بعد کلی فکر و برنامه ریزی سوار اسبم میشم و به سمت قصر میرم. ا گرمای سوزان و برف و بوران میگذرم. ا جنگلای ترسناک. ا شبای تاریک. ا روزای روشن خداحافس. هر موجود پلید و قوی ای که بگین شکست میدم تا به قصر میرسم. چنت صت هزار سربازو شکست میدم و به پایین ساختمونی میرسم که دختر موطلایی توش زندانیه. باید ا ساختمون برم بالا ولی به اینجاش دیگه فکر نکرده بودم که چجوری. شاید بگین خب برو تو و ا پله ها برو ولی خب من چندصدهزار سربازو شکست دادم ولی هیچکدومشون کلید نداشتن. خلاصه کلی سعی میکنم ا این دیوار کاملن صاف و بدون هیچ جای ترک و برآمدگی برم بالا. یعنی دیواره کاملن مثل کون بچه صاف و صیغلی بود. یعنی در این حد که فکر کنم معمار وقتی این قسمتو تموم کرده گفت خب حالا پودر بچه بزنین بهش. خلاصه یکم تلاش میکنم. هی میپرم و دیوارو بغل میکنم و سُر میخورم. آخرسر اون سرشو ا پنجره میاره بیرون. کلی ذوق میکنم. بهم میخنده. میره عقب، و همه ی موهاشو میندازه پایین. موهای طلاییش که کلی متره. ذوق زده موهاشو میگیرم و میرم بالا. به پنجره میرسم و میرم توی اتاقش. میگم مرسی به خاطر موها. با ذوق میاد بغلم کنه. بغلم میکنه و من خشکم میزنه. شروع میکنه به تند تند حرف زدن. نمیدونم ا اینکه چند وقته اون توئه و چقدر تنهائه و چقدر خوشحاله من اومدم و اینا. بیحوصله میگم باشه باشه بسه زر نزن. میخوره تو ذوقش و ساکت میشه. با بغض میگه یعنی برای نجات من نیومدی؟ میگم نه، اون خانمی که خدمتکار تو بود هنوز هست؟ اون خانمی که خوشکل بود و یه لهجه ی بامزه ای داشت. ناراحت میگه پس برای اون اومدی. آره هنوز هست. فکر کنم الآن توی آشپزخونه باید باشه. میگم مرسی، ناناحن نباش حالا. به در اتاقش نگاه میکنم. دورخیز میکنم و با سریعترین سرعت ممکن سمتش میدوام و با اولین ضربه در راحت باز میشه و ا پله های رو به روش میفتم. با کلی درد برمیگردم بالا و با تعجب میپرسم درت قفل نبود؟ میگه آره. میگم یعنی چی؟ یعنی این همه سال باز بود؟ میگه آره. میگم پس چرا همه فکر میکنن تو حبس شدی؟ میگه چون میخواستم اینجوری فکر کنن که ببینم کی واقعن دوستم داره که بیاد نجا-، وسط حرفش میرم. توی قصر چند تا سرباز رو بدون سرصدا نفله میکنم و به سمت آشپزخونه میرم. وارد که میشم با خیلی ا خِیلی جمعیت خانم رو به رو میشم که دارن کار میکنن. کم کم همه شون متوجه حضور من میشن و ساکت و با ترس نگاهم میکنن. اونو پیداش میکنم. با دیدنش خنده روی لبام میاد. با ذوق میدوام سمتش و اون دستاشو باز میکنه. که بغلم کنه؟ نوچ. وقتی بهش میرسم با چک میخوابونه روی صورتم. میگه خجالت بکش من سن مادرتو دارم میخوای بغلم کنی. میگم حمال کی خواست بغلت کنه؟ میگه ئه نمیخواستی بغلم کنی؟ ببخشینم. و بعد لپم رو، در واقع جای انگشتاش روی لپم رو، ماچ میکنه. میگم ماللی کجاست؟
یادتونه وقتایی که کوچیکتر بودم؟ و پسرای پادشاه اذیتم میکردن؟ و مسخره م میکردن؟ اون موقع فقط یه نفر قبولم داشت؛ ماللی، دختر یکی ا خدمتکارهای اونجا. کسی که همیشه هر وقت ناراحت بودم و چشمام اشکی بود دستمو میگرفت و یواشکی ا قصر میبردتم بیرون، یه درخت تر و تمیز پیدا میکرد که زیرش بشینیم و برام کتاب میخوند. کتابایی که عکس نداشت ولی اون میتونست جذابتر ا کتابای عکسدار برام تعریف کندشون. اون هیچوقت تنهام نمیذاشت، البته به غیر ا وقتایی که باید کلفتی میکرد و یا من باید کلفتی میکردم. در واقع بیشتر اوقات تنهام میذاشت به اقتضای شرایط اجتماعیمون. ولی خب، میدونین چی میخوام بگم دیگه. اون کسی بود که وقتی کسی قبولم نداشت قبولم داشت و به حرفام گوش میکردم و برای همه ی دردام یه ماچ روی لپ ا طرف خودش تجویز میکرد. و وقتی بود دیگه ناناحن نبودم. و پاهای خیلی قنشگی هم داشت.

اون خانمه بهم میگه که ماللی کجاست. میگه توی زیرزمین داره گونی برنج جا به جا میکنه. یا یه چی دیگه. گوش ندادم که گفت چیکار میکنه. توی زیرزمین اگه با بردپیتم بود برام مهم نبود، فقط میخواستم ببینمش. و آخرسر هم ماللی رو میبینم؛ بعد چند سالی که بهترین چیز زندگیمو نداشتم. و اینجا مثل اونجای فیلمه که وقتی با خونواده تماشا میکنین معذب میشین و نمیدونین ثانیه ش کمه و فقط سقفو نگاه کنین کفایت میکنه یا باید یه هفت هشت بار بزنین جلو.


یه دختری بود به اسم ماللی، که من دوستش داشتم. یه دختری هست به اسم ماللی، که من دوستش دارم. ان شی کالز می بوی فرن تازه شم، ان دت میکس هر کیوتر.

دی اند.

پ.ن: میدونم خیلی داستان شیتی و مسخره ای بود، یا حداقل خودم اینجوری فکر میکنم، ولی باید مینوشتمش. و. همین. نمیدونم.